روح افزالغتنامه دهخداروح افزا. [ اَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان دماوند متصل به راه دماوند و تهران . منطقه ای کوهستانی و سردسیر است . سکنه ٔ آن 458 تن است که مذهب تشیعدارند و به لهجه ٔ فارسی تاتی سخن میگویند. آب آن ازرودخانه ٔ تاررود تأمین
روح افزالغتنامه دهخداروح افزا. [ اَ ] (نف مرکب ) روح افزای . روح فزا. چیزی که بر زندگانی بیفزاید و زندگانی را دراز کند. (ناظم الاطباء). فزاینده ٔ روح . روح پرور. جانبخش . شادی بخش . مفرح : نگر به صورت خضر و به سیرت الیاس که یافتند زبر آن حیات روح افزا. <p class
روح افزافرهنگ فارسی عمیدآنچه سبب نشاط میشود و زندگانی را طولانی میکند؛ افزایندۀ روح؛ روحپرور؛ جانبخش؛ شادیبخش.
راه چوبکِشیskidding road, skid roadواژههای مصوب فرهنگستانگذرگاهی که در آن عملیات راهسازی انجام شده است و مسیر چوبکِشی را به انبارگاه متصل میکند
تایر راهسازیoff-the-road tyre, off-the-road, OTRواژههای مصوب فرهنگستانتایر خودروهای مخصوص عملیات راهسازی و ساختمانی و معدنی
راه کمتردد،راه کمشدآمدlightly trafficked roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که حجم تردد متوسط روزانة آن در سال کمتر از 15000 وسیلة نقلیه باشد
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
روح افزایلغتنامه دهخداروح افزای . [ اَ ] (نف مرکب ) روح افزا. رجوع به روح افزا شود : گهی به «بست » در این بوستان طبعافزای گهی به بلخ در آن باغهای روح افزای . فرخی .عقل رامشگری است روح افزای عدل مشاطه ای است ملک آرای . <p class="
راحت بارلغتنامه دهخداراحت بار. [ ح َ ] (نف مرکب ) آرام بخش . (آنندراج ) : چه روح افزا و راحت باری ای بادچه شادی بخش و غم برداری ای باد.خاقانی .
روحلغتنامه دهخداروح . (اِخ ) ابن عطأبن ابی میمونه ٔ بصری .محدث است و از پدرش روایت دارد. (از تاج العروس ).
روحلغتنامه دهخداروح . (ع اِ) جان . ج ، اَرْواح . مؤنث نیز می باشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). جان . (غیاث ) (ترجمان علامه تهذیب عادل ) (دهار). نفس . (منتهی الارب ). آنچه مایه ٔ زندگی نفسهاست . (از اقرب الموارد). روان . بوعلی سینا گوید: [ خداوند ] مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی
روحلغتنامه دهخداروح . (اِخ ) ابن جَناح شامی ، مکنی به ابوسعد. وی از مجاهد و این یک از ابن عباس روایت دارد. (از تاج العروس ). و رجوع به ابوسعد شود.
روحلغتنامه دهخداروح . (اِخ ) ابن عبدالمؤمن بصری ، مکنی به ابوالحسن . مولای هذیل بود. (از تاج العروس ). ابن الندیم در الفهرست کتاب وقف التام را از تألیفات وی برشمرده است .
حرز روحلغتنامه دهخداحرز روح . [ ح ِ زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرز جان . حافظ عقل از خطر و صدمه ٔ ارواح پلید : نکته ٔ دوشیزه ٔ من حرز روح است از صفت خاطر آبستن من نور عقل است ازصفا.خاقانی .
راح روحلغتنامه دهخداراح روح . [ح ِ ] (اِخ ) لحنی است از سی لحن باربدی : چو راح روح را در پرده بستی ز رشکش زهره در پرده نشستی .میرخسرو (از آنندراج ).
خفت روحلغتنامه دهخداخفت روح . [ خ ِف ْ ف َ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سبکی روح . صفای باطن . پاکی روح : و چون شاخ شبابش در نیکونامی نامی شد... بکمال فضل و ادب و شمول کیاست و هنر و خفت روح و حلاوت حرکات ... بر چشم و دل وزراء ملک و اکابر عصر...محبوب و شیرین شد. (المضاف
خلع روحلغتنامه دهخداخلع روح . [ خ َ ع ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جان خود بجسم دیگری انداختن این عملی است جوکیان را و خلع بدن مرادف آنست . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
زروحلغتنامه دهخدازروح . [ زَ وَ ] (ع اِ) پشته ٔ خرد یا پشته ٔ پهنا پست یا ریگ توده ٔ کج . زروحة. ج ، زراوح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).