رودگرلغتنامه دهخدارودگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه تارهای ساز و زه کمان بسازد. (آنندراج ). سازنده ٔ تارهای ساز و زه کمان . (ناظم الاطباء) : گفت هان رودگر بیار شتاب قد صد گز طناب محکم تاب . امیرخسرو (از آنندراج ).|| مغنی . مطرب . (ناظم
رودگرلغتنامه دهخدارودگر. [ گ َ ] (اِخ ) یکی از قبیله های چهارگانه ای است که سکنه ٔ تلور را تشکیل میدهند و تلور دیهی است از دیههای نوکنده . (مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 66).
صفحۀ رادارradarscope, radar display, radar screen, radar indicatorواژههای مصوب فرهنگستاننمایشگر رادار که اطلاعات را بهصورت تصویری عرضه میکند تا کاربر بهسهولت بتواند به ارزیابی آن بپردازد
تماس راداریradar contact,radar identifiedواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن موقعیت یک هواگرد بر روی صفحۀ رادار مشاهده و شناسایی میشود
رادار هواشناسیweather radar, weather observation radarواژههای مصوب فرهنگستاننوعی رادار در هواگرد که برای دریافت اطلاعات هواشناسی و نشان دادن وضعیت هوای رد سیر (track) پرواز از آن استفاده میشود متـ . رادار هواشناسی هوابُرد airborne weather radar, AWR
واگذاری راداریradar handover, radar hand-offواژههای مصوب فرهنگستانواگذار کردن واپایش امواج راداری هواگرد از یک ایستگاه به ایستگاه دیگر
رادار پیوستهموجcontinuous-wave radar/ continuouswave radar, CW radarواژههای مصوب فرهنگستانراداری که انرژی الکترومغناطیسی را بهطور پیوسته به سمت هدف ارسال و امواج برگشتی از آن را دریافت میکند
رودگرانلغتنامه دهخدارودگران . [ گ َ ] (اِخ ) یکی از ابواب زرنج است . (اصطخری از حاشیه ٔ تاریخ سیستان ).
گرلغتنامه دهخداگر. [ گ َ ] (پسوند) مرادف گار باشد، همچون : آموزگار و آموزگر که از هر دو معنی فاعلیت مفهوم میگردد. (برهان ). استعمال این لفظ در چیزی کنند که جعل جاعل را تصرف در هیئت آن چیز باشد، چون : شمشیرگر و زرگر مجاز است ، زیرا که جعل و جاعل را در ذات زر و آهن هیچ وضع نیست از جواهر الحرو
رودگرانلغتنامه دهخدارودگران . [ گ َ ] (اِخ ) یکی از ابواب زرنج است . (اصطخری از حاشیه ٔ تاریخ سیستان ).
درودگرلغتنامه دهخدادرودگر. [ دُ گ َ ] (ص مرکب ) نجار، و این مأخوذ از درودن است که چوب و زراعت قطع کردن باشد. (غیاث ) (آنندراج ). درودکار. (ناظم الاطباء). درگر. کسی که اسباب و آلاتی از چوب می سازد و به عربی نجار گویند. (لغات فرهنگستان ). اسکاف . دُعمی ّ. فَیتَق . فَیتَن . (از منتهی الارب ). کتک