روشنیلغتنامه دهخداروشنی . [ رَ / رُو ش َ ] (حامص ) روشنایی . مرادف تاب و فروغ و ضیاست . (از آنندراج ). تاب و روشنایی و تابناکی . (ناظم الاطباء). ضیاء. سناء. (ترجمان القرآن ). فروغ . فروز. نور. پرتو. شِرق . شَرق . بهر. ضوء. ضیا. ضیاء. سنا. (یادداشت مؤلف ). مقا
روشنیدیکشنری فارسی به انگلیسیclarity, clearness, light, lightness, lucidity, perspicuity, specificity, sunniness, vividness
روسنگلغتنامه دهخداروسنگ . [ س َ ] (اِخ ) دهی از بخش بجستان شهرستان گناباد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و ارزن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خانه روشنیلغتنامه دهخداخانه روشنی . [ ن َ / ن ِ رَ / رُو ش َ ] (حامص مرکب ) حالتی شبیه به بهبودی و شفاء که برای بعض بیماران لحظه ای چند پیش از حال احتضار پدید آید.
روشنی 2lightness, value 2واژههای مصوب فرهنگستاننسبت نور بازتابیده از سطح رنگی به نور بازتابیده از سطح سفید
روشنیدهواژهنامه آزادروشنیده به معنای انسان روشن شده، انسانی که به واسطه جستجو درونی به روشنی و کمال رسیده باشد توضیحات خارج از معنی:دو کلمه روشنیده و روشنیدگان چندین بار توسط این جانب به ثبت رسیده اما به واژه نامه آزاد اضافه نمیشود. این دو کلمه را بررسی نموده و معنای آنها را در واژه نامه ها درج نمایید. دو کلمه فوق کام
روشنیدگانواژهنامه آزادروشن شدگان-به کمال رسیدگان-افرادی که از طریق جستجوی درونی و عرفانی به روشنی و آگاهی می رسند
خانه روشنیلغتنامه دهخداخانه روشنی . [ ن َ / ن ِ رَ / رُو ش َ ] (حامص مرکب ) حالتی شبیه به بهبودی و شفاء که برای بعض بیماران لحظه ای چند پیش از حال احتضار پدید آید.
روشنی 2lightness, value 2واژههای مصوب فرهنگستاننسبت نور بازتابیده از سطح رنگی به نور بازتابیده از سطح سفید
روشنی لبهlimb brighteningواژههای مصوب فرهنگستانپدیدهای که در آن هر چه به سمت لبۀ قرص جِرم سماوی پیش میرویم روشنتر میشود
روشنی زمان ورودapproach lighting of signalsواژههای مصوب فرهنگستانروشن شدن علائم در هنگام نزدیک شدن و عبور قطار
خانه روشنیلغتنامه دهخداخانه روشنی . [ ن َ / ن ِ رَ / رُو ش َ ] (حامص مرکب ) حالتی شبیه به بهبودی و شفاء که برای بعض بیماران لحظه ای چند پیش از حال احتضار پدید آید.
ملاروشنیلغتنامه دهخداملاروشنی . [ م ُل ْ لا رَ / رُوْ ش َ ] (اِ مرکب ) خفاش . (آنندراج ). شبپره و خفاش . (ناظم الاطباء) : بس که طغرا بر خط شبرنگ جانان چشم دوخت دیده اش تاریک شد آخر چو ملاروشنی .ملاطغرا (از آنن
اسروشنیلغتنامه دهخدااسروشنی .[ اُ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب به اسروشنه و گروهی از علماء در هر فن از آنجا برخاسته اند. (انساب سمعانی ).
چشم روشنیفرهنگ فارسی عمیدهدیهای که به جهت رویدادی فرخنده مانندِ ازدواج، سفر، تولد فرزند، و امثال آن برای کسی میبرند؛ پیشکش.⟨ چشمروشنی گفتن: [عامیانه، مجاز] گفتن «چشم شما روشن» به کسی که رویدادی فرخنده مانندِ ازدواج، سفر، تولد فرزند، و امثال آن برای او بهوقوع پیوسته است.