روندلغتنامه دهخداروند. [ رَ وَ ] (اِخ ) دهی از بخش صومای شهرستان ارومیه . سکنه ٔ آن 123 تن . آب آن از رود نازلو و چشمه . محصول عمده ٔ آنجا غلات و توتون . صنایع دستی زنان اهالی جاجیم بافی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
روندلغتنامه دهخداروند. [ رَ وَ ] (اِمص ، اِ) چنانکه روال در این اواخر اختراع به غلط شده و منشی ها و نویسندگان عامی در نوشته های خود می آورند و از آن روش و طریقه اراده می کنند روند نیز به معنی طریق و روش و ترتیب بکار می رود. سبک . وتیره . روال . روش . طریقه . طریق . || راههای تنگ و کج و معوج ک
روندلغتنامه دهخداروند. [ رِ وَ ] (ع اِ) روند صینی . دوایی است معروف و اطباء الف زیاده کنند پس راوند چینی گویند. (منتهی الارب ). ریوند. راوند. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به راوند و ریوند شود.
چروندلغتنامه دهخداچروند. [ چ َرْ وَ ] (اِ) قسمی از فانوس که چراغ را از باد و جز آن حفظ میکند. (ناظم الاطباء). چیزی که چراغ در آن مینهادند و از جائی بجائی میبردند تا باد آنرا خاموش نکند. (فرهنگ نظام ). چیزی که چراغ در آن نهند و از جایی بجایی برند تا باد چراغ را فروننشاند. مردنگی . چرغند. چرونده
ریوندلغتنامه دهخداریوند. [ ری وَ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. دارای 108 آبادی و 15394 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ریوندلغتنامه دهخداریوند. [ ری وَ ] (اِ) راوند و آن اقسامی دارد: ریوند چینی و ریوند فارسی و ریوند سوریانی وریوند زنگی . (ناظم الاطباء) (از یادداشت مؤلف ). دارویی است معروف که اسهال آورد. (برهان ) (غیاث اللغات ). گیاهی از تیره ٔ ترشکها (هفت بندها) که در حدود 20
ریوندلغتنامه دهخداریوند. [ ری وَ ] (اِخ ) دهی از بخش داورزن شهرستان سبزوار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ریوندلغتنامه دهخداریوند. [ ری وَ ] (اِخ ) دهی از بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
روندکلغتنامه دهخداروندک . [ رَ وَ دَ ] (ص ، اِمصغر) روروک . (دولابچه ای که در آن بالا و پایین رود). (از فرهنگ فارسی معین ).
روندگیلغتنامه دهخداروندگی . [ رَ وَ دَ / دِ ] (حامص ) عمل رفتن . || سرعت حرکت . چالاکی در رفتار. (فرهنگ فارسی معین ).
روندهلغتنامه دهخدارونده . [ رَ وَ دَ ] (اِخ ) دهی از بخش کرج شهرستان تهران .سکنه 107 تن . آب آن از قنات و رود گردان . محصول عمده ٔ آنجا غلات و بنشن و صیفی و چغندر و انگور و لبنیات . راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1</spa
روندیانلغتنامه دهخداروندیان . [ رَ وَ ] (اِخ ) راوندیان . دراصل روندیان و معروف راوندیان است . (مجمل التواریخ و القصص ذیل 329) : به کوفه اندر جماعتی بودند که ایشان را روندیان خواندندی و به ربوبیت منصور همی گفتندو اصل ایشان از عبداﷲ رونده
روندکلغتنامه دهخداروندک . [ رَ وَ دَ ] (ص ، اِمصغر) روروک . (دولابچه ای که در آن بالا و پایین رود). (از فرهنگ فارسی معین ).
روندگیلغتنامه دهخداروندگی . [ رَ وَ دَ / دِ ] (حامص ) عمل رفتن . || سرعت حرکت . چالاکی در رفتار. (فرهنگ فارسی معین ).
روندهلغتنامه دهخدارونده . [ رَ وَ دَ ] (اِخ ) دهی از بخش کرج شهرستان تهران .سکنه 107 تن . آب آن از قنات و رود گردان . محصول عمده ٔ آنجا غلات و بنشن و صیفی و چغندر و انگور و لبنیات . راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1</spa
روندیانلغتنامه دهخداروندیان . [ رَ وَ ] (اِخ ) راوندیان . دراصل روندیان و معروف راوندیان است . (مجمل التواریخ و القصص ذیل 329) : به کوفه اندر جماعتی بودند که ایشان را روندیان خواندندی و به ربوبیت منصور همی گفتندو اصل ایشان از عبداﷲ رونده
دروندلغتنامه دهخدادروند. [ دَرْ وَ ] (اِمرکب ) چنگک و قلاب که به عربی معلاق خواند. (از برهان ). چنگک و قلاب . (لغت محلی شوشتر - نسخه ٔ خطی ). || دلوند، و آن چوبی است که از بالا به عرض درکشند و در را بدان آویزند. (لغت محلی شوشتر - نسخه ٔ خطی ). || نجاف (به خراسان ). (از یادداشت مرحوم دهخدا). در
دروندلغتنامه دهخدادروند. [ دُرْ وَ ] (هزوارش ، ص مرکب ) (به زبان زند و پازند) بدمذهب و نامقید و فاسق را گویند. (از برهان ) (از آنندراج ). به معنی دروغزن ناپاک ، و معمولاً در صفت اهریمن بکار آید. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ص 97 و
دلک مظفروندلغتنامه دهخدادلک مظفروند. [ دَ ل َ م ُ ظَف ْ ف َ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کاکاوند، بخش دلفان ، شهرستان خرم آباد. واقع در 48هزارگزی شمال باختری نورآباد و راه آن مالرواست . آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و لبنیات و پشم است . (از فرهنگ جغراف
چهارپروندلغتنامه دهخداچهارپروند. [ چ َ پ َ وَ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ ممزائی ایل چهارلنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75).