رکتلغتنامه دهخدارکت . [ رَ ک َ ] (اِخ ) دهی از بخش ده دز شهرستان اهواز. سکنه ٔ آن 100 تن است . آب آن از چشمه و قنات است .محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات . صنایع دستی زنان آنان کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
رقتلغتنامه دهخدارقت . [ رِق ْ ق َ ] (ع اِمص ) نرمی و ملایمی . (غیاث اللغات ). نرمی و تنکی و نازکی و باریکی و دقت . (ناظم الاطباء). تنکی . نرم و تنک گردیدن . گشادگی . نرمی . دقت . نازکی . نقیض خثور. مقابل غلظت . مقابل سطبری . (یادداشت مؤلف ).- رقت قلب ؛ نرم دلی و
رقدلغتنامه دهخدارقد. [ رَ ] (اِخ ) کوهی است که سنگ آسیا از وی گیرند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نام کوهی و یا نام یک وادی است در بلاد قیس . (از معجم البلدان ).
رقدلغتنامه دهخدارقد. [ رَ ] (ع مص ) خفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). خواب کردن . بخفتن . به خواب شدن . (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
رقدلغتنامه دهخدارقد. [ رُق ْ ق َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ راقد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ِ راقد به معنی خوابنده . (آنندراج ). رجوع به راقد شود.
رکت چندنلغتنامه دهخدارکت چندن . [ رَ ک َ چ َ ؟ ] (هندی ، اِ) اسم هندی صندل احمراست . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به صندل احمر شود.
اهرمفرهنگ فارسی معین(اَ رُ) (اِ.) میلة آهنی محکمی که می توان به وسیلة آن با انرژی کمتری اجسام سنگین را به ح رکت درآورد.
حرارهلغتنامه دهخداحراره . [ ح َ رَ ] (ع اِ) حرارت . قول . تصنیف . ترانه : کخ کخ ؛ حرارة و وجد و حال صوفیان . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). حال . ملمع. شرقی . عروض البلد. زجل . موشح . موشحه . ترانه . دف زدن بشادی . کان و کان . کاری . موالیا. قوماه . ملعبه .رقص کردن و تاب دادن دف را
منسوبلغتنامه دهخدامنسوب . [ م َ ] (ع ص ) دارای نسبت و دارای علاقه و دارای پیوستگی و متعلق و مرتبط و متصل و ملحق شده و مخصوص شده . (ناظم الاطباء). نسبت داده . بسته . بازبسته . وابسته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : ایا به صورت و سیرت چو آن کجا کردندبرادرانش منسوب ذنب خ
رکت چندنلغتنامه دهخدارکت چندن . [ رَ ک َ چ َ ؟ ] (هندی ، اِ) اسم هندی صندل احمراست . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به صندل احمر شود.
حرکتلغتنامه دهخداحرکت . [ ح َ رَ ک َ ] (ع مص ) حَرَکة. جنبش . جنبیدن . مقابل سکون ، آرام ، آرامیدن ، درنگ . تحشحش . حشحشة. کون . ذماء. تقتقة. رکضت . نهضت . مور. تمور. تکان . تکان خوردن . سید جرجانی گوید: حرکت اشغال حیزی است پس از حیزی . و هم او گوید: حرکت خروج از قوه است به فعل بر سبیل تدریج
حسن شرکتلغتنامه دهخداحسن شرکت . [ح ُ ن ِ ش ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) و آن عبارت است از دادن و ستدن در معاملات بر وجه اعتدال ، چنانکه موافق طبایع دیگران افتد. (نفائس الفنون بخش حکمت ).
خوش حرکتلغتنامه دهخداخوش حرکت . [ خوَش ْ / خُش ْ ح َ رَ ک َ ] (ص مرکب ) آنکه حرکات و کردار وی قرین لیاقت و شایستگی و نیک باشد. (ناظم الاطباء).
شتورکتلغتنامه دهخداشتورکت . [ ] (اِخ ) شهرکی است ازچاچ (به ماوراءالنهر) و از آن کمانهای چاچی خیزد و جایی خرم است و بسیارنعمت و آبادان . (حدودالعالم ).