ریثلغتنامه دهخداریث . [ رَ ] (ع اِ) درنگ . مثل : رب عجلة وَهبت ریثاً و فی التعجب ما اراثک علینا؛ ای ابطأک عنا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). درنگ . (آنندراج ). || مقدار. گویند: لم یلبث الا ریث کذا. و گویند: مایلبث الا ریثما کذا. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اندازه ٔ چیزی . (آنند
ریثلغتنامه دهخداریث . [ رَ ] (ع مص ) درنگ کردن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). درنگی شدن . (تاج المصادر بیهقی ). مولش . (فرهنگ فارسی معین ). راث علی خبرک ؛ ای ابطاء. (ناظم الاطباء).
ریثلغتنامه دهخداریث . [ رَی ْ ی ِ ] (ع ص ) بطی ٔ. درنگ کار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کاهل . درنگ کننده . (از آنندراج ).
چرت چرتلغتنامه دهخداچرت چرت . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت آوازِ شکستن تخمه ٔ هندوانه و خربوزه و غیره . صدائی که چون تخمه ٔ هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت و پرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ / چ َ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع )پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده . حرف مفت . دری وری .
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت وپرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خرت وپرت . چیزی کوچک و بی مصرف . رجوع به خرت و پرت شود.
ریثمالغتنامه دهخداریثما. [ رَ ث َ ] (ع ق ) هرگاه که . وقتی که . || تا. (ناظم الاطباء). این کلمه در اصل مصدر است که آن را بجای ظرف بکار برده اند، چنانکه مقدم الحج ّ و خفوق النجم در مثالهای جئت مقدم الحج و ذهبت خفوق النجم را ظرف وبه معنی وقت حج و وقت نجم آورده اند. (از اقرب الموارد). || استعمال
حساء ریثلغتنامه دهخداحساء ریث . [ ح ِ ءِ رَ ] (اِخ ) یاقوت از اصمعی نقل کند که در بالای فرتاج آبی است که آن راحساء ریث خوانند. و آنجا ملتقای بنی اسد و بنی طی در نجد میباشد. (معجم البلدان ). و رجوع به احساء شود.
شش ریثلغتنامه دهخداشش ریث . [ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) اسم بیخ نباتی است که در دیرالغرباء بلاد مصر یافت می شود و ستبرتر از انگشتی و بیمزه و مایل به زردی و جهت استسقای زقی مجرب دانسته اند و گویند بدون کرب و مشقت اخراج زرداب می کند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از مخزن ال
عبسیلغتنامه دهخداعبسی . [ ع َ سی ی ] (ص نسبی ) نسبت است به عبس بن بغیض بن ریث بن غطفان بن قیس عیلان بن مضربن نزاربن معدبن عدنان . (اللباب ج 2 ص 114).
عبسلغتنامه دهخداعبس . [ ع َ ب َ ] (اِخ ) ابن بغیض بن ریث بن غطفان . از عدنان . جد جاهلی است پسران او عبسیون اند و عنترةبن شداد به آن منسوب است . مسکن آنها ابتدا به نجد بود پس از اسلام پراکنده شدند و هیچ یک از آنان بدانجا نماندند. (از الاعلام زرکلی ) (معجم البلدان ).
بغیضلغتنامه دهخدابغیض . [ ب َ ] (اِخ ) پدر قبیله ای از قیس . (ناظم الاطباء). بغیض بن ریث بن غطفان ، پدر قبیله ای است از قیس . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || یکی از اصحاب بود که آن حضرت (ص ) وی را حبیب خواند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از منتهی الارب ).
اشجعلغتنامه دهخدااشجع. [ اَ ج َ ] (اِخ ) ابن ریث بن غطفان . پدر قبیله ای است از اجداد عرب در روزگار جاهلیت و نسبت بدان اشجعی است . (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص <
ریثمالغتنامه دهخداریثما. [ رَ ث َ ] (ع ق ) هرگاه که . وقتی که . || تا. (ناظم الاطباء). این کلمه در اصل مصدر است که آن را بجای ظرف بکار برده اند، چنانکه مقدم الحج ّ و خفوق النجم در مثالهای جئت مقدم الحج و ذهبت خفوق النجم را ظرف وبه معنی وقت حج و وقت نجم آورده اند. (از اقرب الموارد). || استعمال
حریثلغتنامه دهخداحریث . [ ح ُ رَ ] (اِخ ) ابن عوف . برادر ضمرةبن عوف است که وی نیز از صحابه است . (قاموس الاعلام ترکی ).
حریثلغتنامه دهخداحریث . [ ح ُ رَ ] (اِخ ) ابن عمیر عبدی ، مکنی به ابوعمیر. طوسی او و پدرش را دررجال شیعه ذکر کرده است . (لسان المیزان ج 2 ص 186).
حریثلغتنامه دهخداحریث . [ ح ُ رَ ] (اِخ ) ابن مالک ، مکنی به أبی هنیدة. تابعی است و بعضی نام او را حرب گفته اند.
حریثلغتنامه دهخداحریث . [ ح ُ رَ ] (اِخ ) ابن شیبان . پدر بکربن وائل است . عبدان او را یاد کرده و ابوموسی او را حریث بن حسان خواند. (الاصابة قسم چهارم ج 2 ص 78).
حریثلغتنامه دهخداحریث . [ ح ُ رَ ] (اِخ ) ابن زیدالخیل الطائی . صحابی است و پدر او نیز از صحابه است . و او با برادر خود مکنف در جنگهای با اهل رده در رکاب خالدبن ولید بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ) (تاریخ گزیده ص 221).