ریدکلغتنامه دهخداریدک . [ دَ ] (اِخ ) ریذک . ریدک خوش آواز. رجوع به ریدک خوش آواز و کلمه ٔ ریدک در سبک شناسی ج 2 ص 231 شود.
ریدکلغتنامه دهخداریدک . [ دَ / رَ / رِ دَ ] (اِ) پسر امرد بی ریش . (از ناظم الاطباء) (برهان ). پسر جوان امرد. بی ریش . (فرهنگ فارسی معین ). کودک . (از فرهنگ اوبهی ) (شرفنامه ٔ منیری ). از پهلوی «ریتک »، به گمانم اینکه بجای را
ریدکفرهنگ فارسی عمید۱. پسر؛ پسرک؛ جوانک.۲. غلامبچه: ◻︎ ریدکان خوابنادیده مصافاندرمصاف / مرکبان داغناکرده قطاراندرقطار (فرخی: ۱۷۷)، ◻︎ شاد باش و می ستان از ریدکان و ساقیان / ساقیان سیمساعد، ریدکان سیمساق (منوچهری: ۶۰).
ریدکفرهنگ فارسی معین(رِ دَ) [ په . ] (اِ.) 1 - پسر جوان امرد، بی ریش . 2 - غلامی که در دربار شاهان و بزرگان به خدمت مشغول بودند.
ردغلغتنامه دهخداردغ . [ رَ ] (ع اِ) رَدَغ . ج ِ رَدْغة و رَدَغة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ِ ردغة، آب و گِل تنک و گِلزار سخت .(آنندراج ). رجوع به رَدَغ و رَدْغة و رَدَغة شود.
ردغلغتنامه دهخداردغ . [ رَ دَ ] (ع اِ) رَدْغ . ج ِ رَدْغة و رَدَغة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به رَدْغ و ردغة شود.
ردغلغتنامه دهخداردغ . [ رَ دِ ] (ع ص ) مکان ردغ ؛ جای گِلناک . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
ردقلغتنامه دهخداردق . [ رَ دَ ] (ع اِ) رَدَج . آنچه از شکم بره و بزغاله ٔ نوزاد و یا کره اسب نوزاد پیش از خوردن چیزی بدرآید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ردکلغتنامه دهخداردک . [ رَ دَ / رَ ] (ع اِ) فعل آن نیامده و مستعمل از آن جاریة رودکة و مرودکة است . (منتهی الارب ). فعل آن نیامده و مستعمل از آن جاریة رودکة و مرودکة دختر نوجوان خوب صورت و غلام رودک و مُرَوْدَک کودک نوجوان خوش شکل است . (آنندراج ).
ریدک خوش آوازلغتنامه دهخداریدک خوش آواز. [ دَ ک ِ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) ریدک خوش آرزوگ . یکی از دهقان زادگان به روزگار پرویز و او داناترین مردم عصر خود بالذات بود. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 439 و چ <span cla
خوش آرزولغتنامه دهخداخوش آرزو.[ خوَش ْ / خُش ْ رِ ] (ص مرکب ) خوش سلیقه . خوب آرزو.- ریدک خوش آرزو ؛ ریدک خوش سلیقه .
رندکلغتنامه دهخدارندک . [ رِ دَ ](اِ مصغر) تصغیر رند است که محیل و زیرک باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). || غلام بچه و کودک . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آقای دکتر معین در حاشیه ٔبرهان نویسد: «مصحف ریدک » است . رجوع به ریدک شود.
سولاچه زنلغتنامه دهخداسولاچه زن . [ چ َ / چ ِ زَ ] (نف مرکب ) آنکه سولاچه نوازد. (ریدک خوش آواز). (یادداشت بخط مؤلف ).
زیدکلغتنامه دهخدازیدک . [ دَ ] (اِ) غلام بچه ٔ ترک مقبول را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). همان ریدک است که کودک نابالغ باشد و در رود گذشت . زیدک غلط است که صاحب برهان گفته . (انجمن آرا) (آنندراج ). غلام امرد بود. (اوبهی ). در کلمه ٔ «رود» صاحب انجمن آرا می گوید: «ریدک » اصلش «رودک » یعنی فر
ریدک خوش آوازلغتنامه دهخداریدک خوش آواز. [ دَ ک ِ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) ریدک خوش آرزوگ . یکی از دهقان زادگان به روزگار پرویز و او داناترین مردم عصر خود بالذات بود. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 439 و چ <span cla
مرواریدکلغتنامه دهخدامرواریدک . [ م ُرْ دَ ] (اِ مصغر) مصغر مروارید. مروارید کوچک . مروارید خرد. || قسمی از آبله که آن را لؤلوئی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
بریدکلغتنامه دهخدابریدک . [ ب ُ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنه ٔ آن 150 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، برنج ،ذرت و لبنیات است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8).