ریش دارلغتنامه دهخداریش دار. (نف مرکب ) ریش برآورده . دارای ریش . (ناظم الاطباء). ذولحیة.لحیانی . ملتحی . ریش آورده . ریشو. (یادداشت مؤلف ).- زن ریش دار ؛ زنی که موی بر صورت دارد. یکی از علائم ظهور امام غایب نزد شیعه پیدا آمدن زن ریش دار است و همان زن ، کشنده و قاتل
پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
جوش 1rashواژههای مصوب فرهنگستانبثورات موقتی بر روی پوست که معمولاً با سرخی یا خارش همراه باشد متـ . دانه 3
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
ریشه دارلغتنامه دهخداریشه دار. [ ش َ / ش ِ ] (نف مرکب ) دارای ریشه . گیاهی که دارای ریشه است . || دارای جراحت . دارای ریش . مجروح . ریشدار. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || جامه ای که طره ها و رشته های آویزان دارد. (یادداشت مؤلف ). || دارای سابقه و اصل و بیخ : اختل
ریش داریواژهنامه آزاداز واژگان دهستان كليشم فاراب به معني (مرد) و يا طعنه از متوجه نشدن شخص مقابل كه در مورد آن صحبت مي شود
ریشلغتنامه دهخداریش . (اِخ ) در عهد قدیم بوشهر را می گفتند. (از ایران باستان ج 1 ص 130). رجوع به بوشهر شود.
ریشلغتنامه دهخداریش . (اِ) لحیه . (دهار) (ترجمان القرآن ). محاسن . موهای چانه و گونه ها. (ناظم الاطباء). محاسن . دف و سفره از تشبیهات اوست . (آنندراج ). مجموع مویی که بر زنخ و اطراف رخسار برآید. صاحب براهین العجم گوید: باید دانست که ریشی که به معنی موی زنخ است فارسی نیست و با یای مجهول قافیه
ریشلغتنامه دهخداریش . (ع اِ) پر مرغ . ج ، اَریاش ، ریاش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (دهار). پر مرغ و زینت آن . در مرغ به منزله ٔ موی در دیگر جانوران است . یکی آن ریشة. ج ، ریاش ، اریاش . (از اقرب الموارد). پر مرغ . (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص <span class="hl" dir="ltr"
ریشلغتنامه دهخداریش . [ رَ ] (ع مص ) پر نهادن تیر را. (منتهی الارب ) (از المصادر زوزنی ) (از تاج المصادر بیهقی ). || گرد آوردن مال و متاع و اسباب خانه را. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || طعام و آب خورانیدن دوست خود را. کسوت دادن و نیکو کردن حال او را و نفع دادن : راش ال
ریشلغتنامه دهخداریش . [ رَ / رَی ْ ی ِ ] (ع ص ) کلأ ریش ؛ گیاه بسیاربرگ . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رَیّش شود.
درازریشلغتنامه دهخدادرازریش . [ دِ ] (ص مرکب ) آنکه لحیه ٔ طویل دارد. ریش بلند. طویل اللحیه . بزرگ ریش . ریش تَپَّه . ریشو. بَلمه . لِحیانی . ألحی . (یادداشت مرحوم دهخدا) : مأمون مردی بود... دراز ریش . (مجمل التواریخ و القصص ). رجل اِسحَلانی ّ و سَیحَفانی ّ و سَیحَفی ّا
درپریشلغتنامه دهخدادرپریش . [ دَ پ َ] (اِ مرکب ) درویش . و گدایی که به در خانه ها به گدایی رود. (برهان ). گدا که به در خانه ها رود و گدایی کند. (از آنندراج ) (انجمن آرا). درویش . گدا. مفلس . آواره . (ناظم الاطباء). || کوزه . (برهان ). قلقلک . || آوند درازگردن . (ناظم الاطباء). || کاسه . (برهان
دریشلغتنامه دهخدادریش . [ دَ ] (ق مرکب ) (در + ی + ش ) دَرِش . درآن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : شاه اسکندر در آن چاه نگاه کرد کی زن خاقان دریش افتاده بود، چاهی بود که قعر آن ناپیدا بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه سعید نفیسی ).
دریشلغتنامه دهخدادریش . [ دِ ] (اِ) دِریس . بازیی است که آن را در ترکی طقورجین گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 439). و رجوع به دریس شود.