ریغلغتنامه دهخداریغ. (اِ) راغ و دمن و کوه به جانب صحرا. (از فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (ناظم الاطباء). اماله ٔ راغ یعنی دامن صحرا و کوه . (آنندراج ) (انجمن آرا). فرهنگ شعوری به این کلمه معنی دیگری هم داده و شعرسنایی را شاهد آورده و این غلط است کلمه ٔ ربع عربی به معنی منزل است نه ریغ فارسی و م
ریغلغتنامه دهخداریغ. (اِ) مخفف آریغ است که نفرت و عداوت و کینه باشد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). کینه باشد. (فرهنگ اوبهی ). نفرت و گریز. (ناظم الاطباء). کین .کینه . نفرت . کراهت . تنفر. رشیدی بی اظهار دلیلی می گوید این کلمه با زاء است و شاهد هم شعر اسدی را می آورد و من گمان می کنم چون راغ
ریغفرهنگ فارسی عمیدراغ؛ دامن کوه؛ صحرا: ◻︎ همه کوه و غار و در و دشت و ریغ / برافکنده دست و سر و ترک و تیغ (اسدی: لغتنامه: ریغ).
ریغاللغتنامه دهخداریغال . (اِ) قدح . (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ) : شکفته لاله تو ریغال بشکفان که همی به دور لاله به کف برنهاده به ریغال . رودکی .رجوع به زیغال شود. || کشکول . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ).
ریغولغتنامه دهخداریغو. (ص نسبی ) ریخو. ریخن . (ناظم الاطباء). ریخ زننده . در تداول عامه ، آنکه از بیماری و ضعف از آلودن خویش خودداری نکند.که خود باز نداند داشت . که بسیار برنشیند. که جامه پلید کند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ریخو و ریخن شود. || سخت ضعیف و حقیر. (یادداشت مؤلف ).
زابلغتنامه دهخدازاب . (اِخ ) شهری کوچک است که آن را ریغ نیز گویند و ریغ بلغت بربری بمعنی شوره زار است . و اهالی آن شهر را ریغی گویند. (از معجم البلدان ).
ثرطلغتنامه دهخداثرط. [ ث َ ] (ع مص ) گولی . گول شدن . || عیب کردن . || ثَلط. سرگین انداختن . ریغ زدن . ریخ زدن . || سریش کردن .
ویژه کردنلغتنامه دهخداویژه کردن . [ ژَ / ژِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خالص کردن . بی آمیزش ساختن . اخلاص . (ترجمان القرآن ). پاک و خالص کردن : جهان ویژه کردم ز پتیاره هابسی شهر کردم بسی باره ها. فردوسی .جهان
رضفلغتنامه دهخدارضف . [ رَ ] (ع مص ) داغ کردن به سنگ تفسان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ز متن اللغة). || ریخ زدن (دفع کردن فضله ٔ روان و آبکی ): رضف بسلحه . (منتهی الارب ). ریغ زدن . (ناظم الاطباء). || دوتا کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغة). دوتا
ریغاللغتنامه دهخداریغال . (اِ) قدح . (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ) : شکفته لاله تو ریغال بشکفان که همی به دور لاله به کف برنهاده به ریغال . رودکی .رجوع به زیغال شود. || کشکول . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ).
ریغولغتنامه دهخداریغو. (ص نسبی ) ریخو. ریخن . (ناظم الاطباء). ریخ زننده . در تداول عامه ، آنکه از بیماری و ضعف از آلودن خویش خودداری نکند.که خود باز نداند داشت . که بسیار برنشیند. که جامه پلید کند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ریخو و ریخن شود. || سخت ضعیف و حقیر. (یادداشت مؤلف ).
ریغیلغتنامه دهخداریغی . (اِخ ) ابومحمدبن عبداﷲبن ابراهیم . از قضات اسکندریه بود. (از منتهی الارب ) (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابومحمد ریغی ... شود.
ریغذمونیلغتنامه دهخداریغذمونی . [ ذَ ] (اِخ ) قاضی ابونصر احمدبن عبدالرحمان ... ریغذمونی بخاری معروف به قاضی الجمال که پیشوای فاضل و والی بخارا بود. وی از احمدبن عبداﷲ... خیراخزی روایت کرد و ابوبکر عبدالرحمان بن محمد نیشابوری ودیگران از او روایت دارند. تولد وی بسال 414<
ساریغلغتنامه دهخداساریغ. (اِ) جانوری است از نوع پستانداران کیسه دار آمریکا، جنس ماده ٔ آن دارای دم طویلی است که محل ّ اتکاء بچه هایش در موقع نقل مکان آنها بر پشتش میباشد.
سپریغلغتنامه دهخداسپریغ. [ س َ / س ُ ] (اِ) خوشه ٔانگور بسیاردانه و بعضی گفته اند خوشه ٔ انگوری است که هنوز دانه های آن کوچک و ریزه باشد بمقدار ارزنی و هنوز سخت و درشت نشده باشد. خوشه ٔ انگور درشت ناشده ونارسیده . (آنندراج ). خوشه ٔ غوره . (صحاح الفرس ). خوشه
سریغلغتنامه دهخداسریغ. [ س َ ] (اِ) خوشه ٔ انگور پردانه . و بعضی گویند خوشه ٔ انگوری باشد که هنوز دانه هایش درست نشده باشد. (برهان )(آنندراج ). خوشه ٔ انگور باشد پربار که هنوز دانه های سخت پیدا نکرده باشد یعنی فروتر از ارزن . (اوبهی ).
فریغلغتنامه دهخدافریغ. [ ف َ ] (ع ص ) زمین هموار که به راه ماند. (منتهی الارب ). زمین مستوی که براه ماننده باشد. (اقرب الموارد). || اسب گشاده گام نیکو. (منتهی الارب ). الفرس الهلاج الواسعالمشی . || عریض . || رجل فریغ؛ مرد تیززبان . || طریق فریغ؛ راه گشاده . || سهم فریغ؛ تیر تیز. (از اقرب المو
کریغلغتنامه دهخداکریغ. [ ک ُ ] (اِ) بمعنی گریز باشد که از گریختن است . (برهان ) (آنندراج ). صحیح گریغ است و مؤلف سراج گوید: این خطای فاحش است چرا که بمعنی گریختن با گاف فارسی است نه تازی و این از اعجب عجایب است . (سراج اللغات ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). گریز. فرار. (ناظم الاطباء) <span cla