ریقلغتنامه دهخداریق . (ع اِ) آب دهن . ج ، اَریاق . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) : زانکه مؤمن خورد بگزیده نبات تا چو نحلی گشت ریق او حیات . مولوی . || اول هر چیز و بهتر آن . و از آن است : ریق الشبا
ریقلغتنامه دهخداریق . [ رَ ] (ع اِ) جنبش و نمایش آب اندک پایاب بر روی زمین و تردد آن . || درخش . || درخش سراب . || آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آب با لمعان آن . (از اقرب الموارد). || (ص ) باطل . || خبز ریق ؛ نان بی نان خورش . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظ
ریقلغتنامه دهخداریق . [ رَ ] (ع مص ) ریخته شدن آب و خون و جز آن . (ناظم الاطباء). ریخته شدن : راق الماء. (منتهی الارب ). جاری شدن و ریخته شدن آب بر روی زمین از پایاب و مانند آن . (از اقرب الموارد). || درخشیدن و نمایان گردیدن سراب بر روی زمین . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
ریقلغتنامه دهخداریق . [ رَی ْ ی ِ ] (ع ص ) آنکه بر ناشتا باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || (اِ) اول هر چیزی و بهتر آن و از آن است : ریق الشباب و ریق المطر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ریق شود.
ریقولغتنامه دهخداریقو. (ص نسبی ) ریخو. (ناظم الاطباء). ریغو. ریخو. آنکه ماسکه سست دارد. (یادداشت مؤلف ). شخصی که شکمش خودبخود برود. (آنندراج ). || مجازاًسخت ضعیف و نحیف و لاغر. رجوع به ریخو و ریغو شود.
ریقةلغتنامه دهخداریقة. [ ق َ ] (ع اِ) ریقه . آب دهن و هی اخص من الریق . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
ریغفرهنگ فارسی معین(اِ.) = ریق : (عا.) مدفوع ، گه . ؛ ~ ش در آمدن ~کنایه از: ضعیف و ناتوان گردیدن . ؛~ رحمت را سر کشیدن : کنایه از: مردن ، فوت کردن .
تقلیلفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت ریق، کم کردن، کسرکردن، کسر، تخفیف، حذف، تحدید آهستگی صرفهجویی، تلخیص، اختصار انقباض اصطکاک تفرق دفع
تفریقفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت ریق، تقلیل، منها، کسر، حذف، برکناری، استثنا برداشت، اخذ جدایی مفروق علیه، مفروقمنه فقدان رقم کاهنده کشف
لعاب شمسلغتنامه دهخدالعاب شمس . [ ل ُ ب ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ریق الشیاطین . چیزی که چون تار عنکبوت در صحراها گرمگاهان در هوا دیده شود. آنچه گرمگاه بینند از خورشید چون تار عنکبوت . (منتهی الارب ). خیط باطل . مخاط شمس . مخاط شیطان . آنچه گرمگاه بینند از او چون فرت و تار عنکبوت . سهام .
ریق زدنلغتنامه دهخداریق زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) ریدن . (آنندراج ). تغوط. ریستن . (یادداشت مؤلف ) : خویش را آلوده ٔ مردار دنیا چون کنم من که کون همتم ریقی بر این دنیا زده ست .ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).
ریقان دورهلغتنامه دهخداریقان دوره . [ دُ رَه ْ ] (اِخ ) دهی از بخش چگنی شهرستان خرم آباد. دارای 300 تن سکنه . آب آن از چشمه ٔ دوره و محصول عمده ٔ آنجا غلات و حبوب و لبنیات و صنایع دستی زنان سیاه چادر و جل بافی است . راه آن ماشین رو و ساکنان آن از طایفه ٔ بهرامی و چ
ریقولغتنامه دهخداریقو. (ص نسبی ) ریخو. (ناظم الاطباء). ریغو. ریخو. آنکه ماسکه سست دارد. (یادداشت مؤلف ). شخصی که شکمش خودبخود برود. (آنندراج ). || مجازاًسخت ضعیف و نحیف و لاغر. رجوع به ریخو و ریغو شود.
ریقةلغتنامه دهخداریقة. [ ق َ ] (ع اِ) ریقه . آب دهن و هی اخص من الریق . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
دمریقلغتنامه دهخدادمریق .[ دُ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبرشهرستان اهر با 227 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
حروف تفریقلغتنامه دهخداحروف تفریق . [ ح ُ ف ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حروف تفصیل . رجوع به این کلمه شود.
حریقلغتنامه دهخداحریق . [ ح ُ رَ ] (ع اِ) گزنه . انجره . قریس . قریص . بنات النار .- حریق املس . رجوع به این کلمه شود.
حریقلغتنامه دهخداحریق . [ ح َ ] (اِخ ) رودیست که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی است . (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 23). رجوع به حریف رود شود.