زاروارلغتنامه دهخدازاروار. (ص مرکب ، ق مرکب ) مرکب از: زار و مزید مؤخر (وار). زبون . خوار : بکوشم بمیرم بغم زاروارنخواهم از ایرانیان زینهار. فردوسی . || مفلس و درویش و بینوا : بی تو از خواسته مبادم گنج <b
زاروارفرهنگ فارسی عمید۱. زارمانند؛ خوار و زبون.۲. بینوا: ◻︎ بی تو ار خواسته مبادم و گنج / همچنین زاروار با تو رواست (شهید بلخی: شاعران بیدیوان: ۲۸).۳. ناتوان.
زروارلغتنامه دهخدازروار. [ زَ ] (ص مرکب ) مانند زر. زردرنگ . طلایی . (فرهنگ فارسی معین ). (از: زر، ذهب + وار، پسوند مشابهت و لیاقت ) مساوی زرمانند. مانند ذهب . همچون طلا. رجوع به زر شود.
زروارلغتنامه دهخدازروار. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان طال است که در بخش بانه ٔ شهرستان سقز واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زروارفرهنگ نامها(تلفظ: zarvār) (زر + وار (پسوند )) ، به رنگ زر ، طلایی ؛ (به مجاز) دارای ارزش و اعتبار زیاد .
زارواریلغتنامه دهخدازارواری .(حامص مرکب ) افسوس خوردن . اندوهناکی . غصه دار بودن . زاروار بودن . چون زبونان و ضعیفان بودن : که آید زین دریغ و زارواری رخت را زشتی و جان را نزاری . (ویس و رامین ).چو رامین بیش کردی زارواری از او پیش
زارواریلغتنامه دهخدازارواری .(حامص مرکب ) افسوس خوردن . اندوهناکی . غصه دار بودن . زاروار بودن . چون زبونان و ضعیفان بودن : که آید زین دریغ و زارواری رخت را زشتی و جان را نزاری . (ویس و رامین ).چو رامین بیش کردی زارواری از او پیش
ترت ومرتفرهنگ فارسی عمیدپراکنده؛ پریشان؛ زیروزبر؛ تارومار؛ تباه؛ تبست: ◻︎ آن مال و نعمتش همه گردید ترتومرت / آن خیل و آن حشم همه گشتند زاروار (خجسته: شاعران بیدیوان: ۱۶۱).
زار و وارلغتنامه دهخدازار و وار. [ رُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) در غایت بیچارگی . در نهایت بدحالی . (فرهنگ کلمات و مصطلحات راحة الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 503) : من بنیزه سر مار در زمین دوزم تا مرغ ، راه هوا بردارد و مار را بزار و وار بگذارد.
زارفرهنگ فارسی عمید۱. نابسامان؛ شوریده و درهم: حالِ زار، کارِ زار، ◻︎ عشق را عافیت به کار نشد / لاجرم کار عاشقان زار است (انوری: ۷۷۷)، ◻︎ چه مردی کند در صف کارزار / که دستش تهی باشد و کارْزار (سعدی۱: ۷۵)، ◻︎ ای تو دلآزار و من آزردهدل / دل شده زآزار دلآزار، زار (منوچهری: ۴۶).۲. [قدیمی] نحیف؛ لاغر: ◻︎ با سرین
ترت و مرتلغتنامه دهخداترت و مرت . [ ت َ ت ُ م َ ] (ص مرکب ، از اتباع ) تباه و تبست باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 51). این لغت از اتباع است بمعنی تاخت و تاراج و زیر و زبر و پراکنده و پریشان و بزیان رفته و نقصان آمده و ازهم افتاده . (برهان ) (از ناظم الاطباء). زیر و
وارلغتنامه دهخداوار. (پسوند) مانند. شبه . نظیر. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ). واره . (جهانگیری ) (آنندراج ). وش . (یادداشت مؤلف ). وار به این معنی گاهی به صفت ملحق میشود و اغلب قید میسازد چون متنکروار و عاجزوار و گاهی به اسم عام می پیوندد وصفت یا قید می سازد چون فرزندوار،
زارواریلغتنامه دهخدازارواری .(حامص مرکب ) افسوس خوردن . اندوهناکی . غصه دار بودن . زاروار بودن . چون زبونان و ضعیفان بودن : که آید زین دریغ و زارواری رخت را زشتی و جان را نزاری . (ویس و رامین ).چو رامین بیش کردی زارواری از او پیش