زانلغتنامه دهخدازان . (اِ) درختی است باریک و دراز که از آن تیر و نیزه سازند و در ملک شام بسیار است . (آنندراج ) (برهان قاطع) . درختی است که از وی کمان سازند. (منتهی الارب ). ابن بیطار آرد: درختی است که از شاخ آن نیزه سازند و گروهی گمان برده اند که مرّان است . (از مفردات ابن بیطار). مؤلف اخت
زانلغتنامه دهخدازان . (اِخ ) دهی است جزء دهستان آبرود بخش حومه ٔ شهرستان دماوند. واقعدر 20000 گزی جنوب خاور دماوند و 9000 گزی جنوب راه شوسه ٔ تهران به مازندران در منطقه ای کوهستانی و سردسیر. سکنه ٔ آن <span class="hl" dir="l
زانلغتنامه دهخدازان . (ز [ حرف اضافه ] + آن ) مخفف از آن است چنانکه گویند زان طرف و زان سو یعنی از آن طرف و از آن سو. (برهان قاطع). مخفف از آن و همچنین زان پس و زان سپس و زانکه [ آمده ] . (آنندراج ). و رجوع به از آن شود.
زانلغتنامه دهخدازان . (ع اِ) بشم است یعنی تخمه . (اقرب الموارد). و در نسخ قاموس نشم آمده و بهمین دلیل مؤلف ترجمه ٔ قاموس نوشته است : زان پرخال شدن پوست است . مؤلف تاج العروس آرد: در همه ٔ نسخ نشم و صواب بشم است و فراء از دبیریه نقل کرده که زان تخمه است ، این بیت را نیز از دبیریه شاهد آورده
زانلغتنامه دهخدازان . [ ن ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) (ز [ حرف اضافه ] + آن ِ) مخفف از آن ِ. مال . متعلق به : مرا هر چه ملک و سپاهست و گنج همه زان تو و ترا زوست خنج . اسدی (لغت فرس ).و رجوع به از آن ِ شود.
مفصل زینیsaddle jointواژههای مصوب فرهنگستاننوعـی مفصل زلالهای که شبیه به زین است و امکان حرکت در جهات مختلف را امکانپذیر میسازد، مانند مفصل پایۀ شست
درزۀ اصلیmaster joint, major joint, main jointواژههای مصوب فرهنگستاندرزهای که گسترش بیشازحد میانگین داشته باشد
جان جانلغتنامه دهخداجان جان . [ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از روح اعظم است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جان جانها. (آنندراج ) : علم جان جان تست ای هوشیارگر بجویی جان جان را درخور است . ناصرخسرو.مکان علم فرقانست و
جان جهانلغتنامه دهخداجان جهان . [ ن ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطابی است بمعشوقه : بس بناگوش چو سیماکه سیه شد چو شبه آن ِتو نیز شود صبر کن ای جان جهان . فرخی .بگشای بشادی و فرّخی ای جان جهان آستین خی کامروز بشادی فرارسید<
زانو به زانو نشستنلغتنامه دهخدازانو به زانو نشستن . [ ب ِ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) با کسی کفو بودن . هم مقام او بودن .
زانو به زانو شدنلغتنامه دهخدازانو به زانو شدن . [ ب ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سنگینی بدن را از زانوئی به زانوی دیگر افکندن .
زانکلغتنامه دهخدازانک . [ ن َ ] (اِخ ) لغتی است در زاذک که قریه ای بوده است در طوس خراسان . رجوع به معجم البلدان ، ذاذک و انساب سمعانی ، ذاذکی و زاذک در لغت نامه شود.
زانکیلغتنامه دهخدازانکی . [ ن ِ کی ی ] (ع ص ) شاطر. (اقرب الموارد). شوخ بیباک . (منتهی الارب ). شوخ و بیباک و شاطر. (ناظم الاطباء).
زانکلغتنامه دهخدازانک . [ ن ِ / ن َ ] (اِخ ) لغتی است در زانج و زابج . (از دائرة المعارف بستانی ). و رجوع به زابج و زانج و مجله ٔ لغة العرب سال 8 ص 523 شود.
زآنةلغتنامه دهخدازآنة. [ زُ ن َ ] (ع ) واحد زآن (تلخه ٔ گندم )است . (از اقرب الموارد). رجوع به زآن و زوان شود.
زانکلغتنامه دهخدازانک . [ ن َ ] (اِخ ) لغتی است در زاذک که قریه ای بوده است در طوس خراسان . رجوع به معجم البلدان ، ذاذک و انساب سمعانی ، ذاذکی و زاذک در لغت نامه شود.
زانکیلغتنامه دهخدازانکی . [ ن ِ کی ی ] (ع ص ) شاطر. (اقرب الموارد). شوخ بیباک . (منتهی الارب ). شوخ و بیباک و شاطر. (ناظم الاطباء).
زانکلغتنامه دهخدازانک . [ ن ِ / ن َ ] (اِخ ) لغتی است در زانج و زابج . (از دائرة المعارف بستانی ). و رجوع به زابج و زانج و مجله ٔ لغة العرب سال 8 ص 523 شود.
زانگهلغتنامه دهخدازانگه . [ گ َهَْ ] (مرکب از ز (مخفف از) + آن + گه (مخفف گاه ) مخفف زانگاه است . (آنندراج ).از آن وقت و پس از آن و از آن گاه . (ناظم الاطباء).
زانیجلغتنامه دهخدازانیج . (اِ) وطن مألوف را گویند. (برهان قاطع). وطن را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ). مسقطالرأس و مولد و وطن و شهر. (ناظم الاطباء).
دامازانلغتنامه دهخدادامازان . (اِخ ) نام کرسی بخش «لت اِگارن » از آرندیسمان نراس بفرانسه . دارای 1315 تن سکنه .
درازانلغتنامه دهخدادرازان . [دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل ، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسه ٔ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه . آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و
دران و دوزانلغتنامه دهخدادران و دوزان . [ دَرْ را ن ُ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) درادوزا. راتق و فاتق . رجوع به درادوزا و درانه و دوزانه شود.
دررزانلغتنامه دهخدادررزان . [ دَرْ، رَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گادکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 62 هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 14 هزارگزی جنوب راه مالرو کروک به سبزواران . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span clas