زاقونلغتنامه دهخدازاقون . (اِ) مرّان است و گویند مرو است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به زان و مران شود.
جاکنلغتنامه دهخداجاکن . [ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
جاکن شدنلغتنامه دهخداجاکن شدن . [ ک َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) از جای خود کنده شدن . بحرکت آمدن : ایلی از جائی جاکن شد. یعنی از جای خود بجای دیگر شد. || جاکن شدن دل . بی طاقت شدن آن : دلم از جا جاکن شد. دلم از گرما جاکن شد.
جاکن کردنلغتنامه دهخداجاکن کردن . [ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کسی یا چیزی را از جائی به جائی بردن . به حرکت درآوردن چیزی را: باد و طوفان درختان را جاکن کرد.