زبیبلغتنامه دهخدازبیب . [ زَ ] (ع مص ) اجتماع آب دهان در دو کنج دهن . (از لسان العرب ). || بسیاری موی . مصدر زَب ّ. مصدر دیگرش زَبَب است . (متن اللغة). رجوع به ازب و زبب و زببه و زباء شود. || (اِ) کف آب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (شرح قاموس ) (ناظم الاطباء). و بدین معنی است زب
زبیبلغتنامه دهخدازبیب . [ زُ ب َ ] (اِخ ) ابوصالح العمی . او از شهربن حوشب روایت دارد. (از الجرح و التعدیل تألیف ابوحاتم رازی چ حیدرآباد ج 3 ص 621).
زبیبلغتنامه دهخدازبیب . [ زُ ب َ ] (اِخ ) پدر عبداﷲبن زبیب جندی تابعی . (منتهی الارب ). پدر عبداﷲبن زبیب تابعی است از قریه ٔ جند یمن . (از تاج العروس ).
زبیبلغتنامه دهخدازبیب . [ زَ ] (اِخ ) (دیر...) دیری است در نواحی خناصره روبروی دیر اسحاق . (از تاج العروس از تاریخ ابن العدیم ).
زبیبلغتنامه دهخدازبیب . [ زُ ب َ ] (اِخ ) ابن ثعلبة یا زنیب (به نون ). صحابیی است عنبری . (منتهی الارب ). زبیب بن ثعلبةبن عمرو، صحابیی عنبری است از بنی تمیم و دارای وفادت است . او بهنگام وفود در راه مکه منزل میکرد و فرزندان او «عبداﷲ» و «زخی » و فرزندان این دو، یعنی شعیث بن عبیداﷲ و عدون بن ز
جبیبلغتنامه دهخداجبیب . [ ج ُ ب َ ](اِخ ) ابن الحارث . محدث است . ابن السکن او را ذکر کرده و گوید: اسناد روایت او صحیح نیست . برخی او را «جبیر» و بعضی دیگر «خبیب » ضبط کرده اند. (از الاصابة فی تمییز الصحابة). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
جبیبلغتنامه دهخداجبیب . [ ج ُ ب َ ] (اِخ ) نام یک وادی ازوادیهای أجاء است . (از معجم البلدان ) : خلد الجبیب و باد حاضره الا منازل کلها قفر.ابن احمر (از معجم البلدان ).
جبیبلغتنامه دهخداجبیب . [ ج ُ ب َ ] (اِخ ) نصر گوید: نام یک وادی است بنزدیک کحلة. (از معجم البلدان ) : فکنت کأنی واثق بمصدریمشی بأکناف الجبیب فثهمد.دریدبن الصمة (از معجم البلدان ).
جبیبلغتنامه دهخداجبیب . [ ج ُ ب َ ] (اِخ ) یا جُنَیب . نام ابوجمعه ٔ انصاری است . (از منتهی الارب ).
جبیبلغتنامه دهخداجبیب . [ ج ُ ب َ ] (ع اِ مصغر) مصغر جُب ّ. (معجم البلدان ). چاهک . چاهی که کلان نباشد.
زبیبیلغتنامه دهخدازبیبی . [ زَ ](اِخ ) ابونعیم تلمیذ محمدبن شریک . محدث است از زبیبیون . (از منتهی الارب ). ابونعیم از محمدبن شریک روایت کند و سهل بن محمد سکری از ابونعیم نقل حدیث کند. (از تاج العروس ). سمعانی آرد: ابونعیم زبیبی از مقدمان است . او بوسیله ٔ محمدبن شریک بن عبداﷲ نخعی از پدرش سهل
زبیبتانلغتنامه دهخدازبیبتان . [ زَ بی ب َ ] (ع اِ) کفک دو کنج دهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آب خشک شده ٔ دهان که بر محل بهم رسیدن دو لب نزدیک زبان جمع میگردد. گویند: «زبب فمه »؛ هرگاه در دو کنج لبانش زبیبة (آب خشک شده ) دیده شود. (از تاج العروس ). آب خشک شده در دو طرف لب را زبیبتان گویند، و د
زبیبهلغتنامه دهخدازبیبه . [ زُ ب َ ب َ ] (اِخ ) مادر عنتره ٔ عبسی و جده ٔ عبدالرحمن بن سمرة. (از تاج العروس ).
زبیبةلغتنامه دهخدازبیبة. [ زَ ب َ ] (اِخ ) (بنو...)بطنی است از عرب . (از لسان العرب ). عمر رضا کحالة آرد: زبیبة بطنی از تمیم اند از قبیله ٔ عدنانیه . (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از نهایة الارب قلقشندی ) . و در ذیل همین صفحه آرد: در نهایة الارب نویری آمده : زبیبة قبیله ٔ کوچکی است از صعص
زبائبلغتنامه دهخدازبائب . [ زَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ زبیبة (واحد زبیب : مویز). (دهار). رجوع به زبیب و زبیبة شود.
میویزکلغتنامه دهخدامیویزک . [ می زَ ](اِ) میویزج . حب الرأس . زبیب الجبل . زبیب بری . اسطافیس اغریا. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به میویزج شود.
زبیبیلغتنامه دهخدازبیبی . [ زَ ](اِخ ) ابونعیم تلمیذ محمدبن شریک . محدث است از زبیبیون . (از منتهی الارب ). ابونعیم از محمدبن شریک روایت کند و سهل بن محمد سکری از ابونعیم نقل حدیث کند. (از تاج العروس ). سمعانی آرد: ابونعیم زبیبی از مقدمان است . او بوسیله ٔ محمدبن شریک بن عبداﷲ نخعی از پدرش سهل
زبیب بریلغتنامه دهخدازبیب بری . [ زَ بی ب ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبیب الجبل است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). مویزک . مویزج . مویزه . کشمش کرکی . مویزک عسلی . دبق . مویزک کوهی . رجوع به زبیب الجبل شود.
زبیب بیدانهلغتنامه دهخدازبیب بیدانه . [ زَ بی ب ِ بی ن َ / ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) نوع بیدانه ٔ زبیب را کشمش نامند. صاحب تحفه آرد: کشمش اسم فارسی زبیب بیدانه است و مویز نیز گویند و بهترین آن سبز بالیده است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن : کشمش ). مؤلف مخزن الادویه (پس ا
زبیب منقیلغتنامه دهخدازبیب منقی . [ زَ بی ب ِ م ُ ن َق ْ قا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبیب دانه بیرون کرده را منقی نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). منقی مویزدانه بیرون داده . (مقدمة الادب زمخشری چ فلوگل ص 59). رجوع به زبیب بیدانه و زبیب شود.
زبیبتانلغتنامه دهخدازبیبتان . [ زَ بی ب َ ] (ع اِ) کفک دو کنج دهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آب خشک شده ٔ دهان که بر محل بهم رسیدن دو لب نزدیک زبان جمع میگردد. گویند: «زبب فمه »؛ هرگاه در دو کنج لبانش زبیبة (آب خشک شده ) دیده شود. (از تاج العروس ). آب خشک شده در دو طرف لب را زبیبتان گویند، و د
حب الزبیبلغتنامه دهخداحب الزبیب . [ ح َب ْ بُزْ زَ ] (ع اِ مرکب ) صاحب اختیارات گوید: بپارسی دانه ٔ مویز گویند. طبیعت وی سرد بود در اوّل و خشک بود در دوّم و شکم را ببندد و مقدار مأخوذ از وی پنج درم بود و مضرّ بود به امعاء و مصلح وی کتیرا بود.
تزبیبلغتنامه دهخداتزبیب . [ ت َ ] (ع مص ) قریب به فروشدن گردیدن آفتاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). میل کردن و نزدیک شدن آفتاب به غروب . (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || با کف شدن دهن . (تاج المصادربیهقی ). کف بر دهن آوردن . (زوزنی ): تکلم فلان حتی زبب شدقاه ُ؛ یع