زحافلغتنامه دهخدازحاف . [ زَح ْ حا ] (اِخ ) ابن ابی الزحاف اصفهانی مکنی به ابومحمد. از ابن جریح و هشام قُردوسی و مثنی بن صباح و مسلم بن خالد روایت دارد. و عقیل بن یحیی و فرزندش جعفربن زحاف از او روایت دارند. ابو محمدبن حیان روایت کرد برای من از ابوعبداﷲ محمدبن یحیی از عقیل بن یحیی حافظ از زحا
زحافلغتنامه دهخدازحاف . [ زَح ْ حا ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه است از زحف . بسیار خزنده . || نوعی از ملخ را زحاف گویند درمقابل دیگر نوع آن که پرواز کننده است . (از اقرب الموارد). || آنچه بر شکم رود (از حیوانات ) مانند مارها. (از المعجم الوسیط). رجوع به زحافة و زَحّافات شود.
زحافلغتنامه دهخدازحاف . [ زِ ] (ع مص ) در لغت مرادف زحف بمعنی رفتن و خزیدن است . (از محیط المحیط). رجوع به معنی بعد شود. || (اصطلاح شعر و عروض ) افتادن حرفی است میان دو حرف ، پس یکی بدیگری نزدیک شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). انداختن حرفیست از میان دو حرف و رفتن این دو حرفست ن
زحاففرهنگ فارسی معین(زِ) [ ع . ] (اِ.) هر تغییری در اصولِ افاعیل عروضی با کاستن یا اضافه کردن یک یا چند حرف .
زعافلغتنامه دهخدازعاف . [ زُ ] (ع ص ) سم زعاف ؛ زهر کشنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زهر زود کشنده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): و موت زعاف ؛ ای سریع. (ناظم الاطباء).
زهاولغتنامه دهخدازهاو. [ زَ ] (اِخ ) دهی از ناحیه ٔ کردنشین کرمانشاهان و همان زهاب حالیه است . (از وفیات معاصرین بقلم علامه ٔ قزوینی مجله ٔ یادگار سال پنجم شماره ٔ 1 و 2). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
جحافلغتنامه دهخداجحاف . [ ج َح ْ حا ] (اِخ ) ابن یمن . وی از طرف الناصر عبدالرحمن بن محمد به منصب قضاوت بلنسیه منصوب شدو در غزوالروم بسال 327 هَ . ق . در اندلس کشته شد وفرزندان وی پس از او به قضاء آن محل اشتغال داشتند.او از رجال حدیث بشمار است . (از الاعلام ز
جحافلغتنامه دهخداجحاف . [ ج َح ْ حا ] (اِخ ) زیدبن علی بن ابراهیم بن محمد. از وزیران فاضل و بزرگوار یمن بود. در حبور [ شمال غربی صنعاء ] بدنیا آمد و در همانجا نشأت یافت . المتوکل علی اﷲ اسماعیل بن قاسم او را به وزارت خویش برگزید. و بسال 1081 هَ . ق . دوباره
جحافلغتنامه دهخداجحاف . [ ج َح ْ حا ] (اِخ ) ابن حکیم بن عاصم سلمی . از شاعران عرب و مردی خونریز و فتنه انگیز و معاصر عبدالملک بن مروان بود. بهمراهی قبیله ٔ خویش با طائفه ٔ تغلب جنگید و بسیاری از آنان را کشت و آنان به عبدالملک پناهنده شدند. عبدالملک ، جحاف را مهدورالدم ساخت ولی وی به روم گریخ
زحافاتلغتنامه دهخدازحافات . [ زَح ْ حا ] (ع ص ، اِ) ج ِ زحافة مؤنث زحاف . رجوع به زحافه شود. || جانوران خزنده رازحافات گویند. در الموسوعة آمده : زحافات یک طبقه ازحیوانات ذوفقارند. پوست بیشتر انواع زحافات از فلس پوشیده شده و عموماً تخم میگذارند و از راه ریه تنفس میکنند و دارای خونی سردند. رجوع
زحافةلغتنامه دهخدازحافة. [ زَح ْ حا ف َ ](ع ص ، اِ) صیغه ٔ مبالغه است . بسیار خزنده . ج ، زَحّافات . || طائفه ای از حیوانات که با خزیدن راه میروند. خزندگان . رجوع به زَحّافات شود. || (در اصطلاح مولدان ) وسیله و ابزار هموار ساختن زمین برای کشت است . ماله . مسلفه . (از معجم الوسیط) (از قاموس عصر
زحاف طائیلغتنامه دهخدازحاف طائی . [ زَح ْ حا ف ِ ] (اِخ ) از مجاهدان بصره بود در روزگار زیاد. (از عقد الفرید ج 1 ص 169).
مزاحفلغتنامه دهخدامزاحف . [ م ُ ح َ ] (ع ص ) شعری که در آن زِحاف واقع باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). دارای زحاف ، و زحاف در شعر افتادن حرفی است میان دو حرف ، پس یکی به دیگری نزدیک شود. (منتهی الارب ). به اصطلاح عروض رکن غیرسالم یعنی رکنی که در آن تغییر واقع شده باشد. (غیاث ). رجوع به زحاف شو
زحاف طائیلغتنامه دهخدازحاف طائی . [ زَح ْ حا ف ِ ] (اِخ ) از مجاهدان بصره بود در روزگار زیاد. (از عقد الفرید ج 1 ص 169).
زحافاتلغتنامه دهخدازحافات . [ زَح ْ حا ] (ع ص ، اِ) ج ِ زحافة مؤنث زحاف . رجوع به زحافه شود. || جانوران خزنده رازحافات گویند. در الموسوعة آمده : زحافات یک طبقه ازحیوانات ذوفقارند. پوست بیشتر انواع زحافات از فلس پوشیده شده و عموماً تخم میگذارند و از راه ریه تنفس میکنند و دارای خونی سردند. رجوع
زحافةلغتنامه دهخدازحافة. [ زَح ْ حا ف َ ](ع ص ، اِ) صیغه ٔ مبالغه است . بسیار خزنده . ج ، زَحّافات . || طائفه ای از حیوانات که با خزیدن راه میروند. خزندگان . رجوع به زَحّافات شود. || (در اصطلاح مولدان ) وسیله و ابزار هموار ساختن زمین برای کشت است . ماله . مسلفه . (از معجم الوسیط) (از قاموس عصر
ازحافلغتنامه دهخداازحاف . [ اِ ] (ع مص ) بنهایت مطلوب خود رسیدن . (منتهی الارب ). || مانده شدن چهارپای . ماندن در رفتن . (تاج المصادر بیهقی ). ازحاف بعیر؛ مانده شدن شتر. (از منتهی الارب ). || صاحب شتر مانده ٔ سَپَل کشان شدن . (منتهی الارب ). ازحاک . (تاج المصادر بیهقی ). || اَزْحَف َ لنا بنوفل
انزحافلغتنامه دهخداانزحاف . [ اِ زِ ] (ع مص ) انزحاف قوافی در عروض مقابل استواء آن . (یادداشت مؤلف ).
مزحافلغتنامه دهخدامزحاف . [ م ِ ] (ع ص ) شتری که عادت آن سپل کشان رفتن باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آن شتر که پای همی کشد در رفتن . (مهذب الاسماء).