زرتارلغتنامه دهخدازرتار. [ زَ ] (ص مرکب ) چیزی که از تارهای زر ساخته باشند چون طره ٔ زرتار که بر گوشه ٔ دستار زنند. (آنندراج ). دارای تارهای طلا. (فرهنگ فارسی معین ) : مباش در پی زینت که طره ٔ زرتاربه فرق مرده دلان شمع بر مزاربود. صائب (از
زرتارفرهنگ فارسی عمیدویژگی پارچهای که تارهای زر در آن به کار برده باشند؛ پارچۀ زردوزیشده؛ زربفت؛ زری.
زرتاریلغتنامه دهخدازرتاری . [ زَ ] (ص نسبی مرکب ) زری و پارچه ای که نسج آن از زر باشد. (ناظم الاطباء).
زرتاریلغتنامه دهخدازرتاری . [ زَ ] (ص نسبی مرکب ) زری و پارچه ای که نسج آن از زر باشد. (ناظم الاطباء).
جلنگلغتنامه دهخداجلنگ . [ ج ِل ِ ] (اِ) نوعی از قماش ابریشمی باشد که آنرا با زرتار و بی زرتار نیز میبافند و از آن قبا و چکمه و کلاه و شلوار و امثال آن میسازند. (برهان ) : در بر آن جلنگ زربفته ای بسا دل که شد بهم رفته . اوحدی .|| بی
تارتنکلغتنامه دهخداتارتنک . [ ت َ ن َ ] (اِ مرکب ) (از:تار + تن ، تننده + َ-َک ، پسوند) عنکبوت . (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (انجمن آرا). این کاف ، کاف تصغیر است ، تارتن نیز همان است : تنند ارچه هر دو تار، بود راه بیشمارز زرتار مرد کار، بدیبای ت
گوهرنگارلغتنامه دهخداگوهرنگار. [ گ َ / گُو هََ ن ِ ] (نف مرکب ) نگارنده ٔ گوهر. || (ن مف مرکب ) به گوهر نگارشده . گوهرآگین . مرصع. (بهار عجم ) مزین به گوهر. گوهرنشانده . (آنندراج ) : ز زرین و سیمین گوهرنگارز دینار و از گوهر شاهوار.
طاسلغتنامه دهخداطاس . (اِ) در اصل فارسی تاس است ، فارسی زبانان عربی دان به طاء نویسند و رواج گرفت ، از عالم طپیدن و طلا به معنی طشت کلان و گهری . (غیاث اللغات ). و در منتخب نوشته ظرفی که درو آب و شراب خورند و هیچ نگفته که معرب است و در شرح نصاب نوشته که : طاس از لغات مولد است یعنی عربی نیست
زرتاریلغتنامه دهخدازرتاری . [ زَ ] (ص نسبی مرکب ) زری و پارچه ای که نسج آن از زر باشد. (ناظم الاطباء).