زردرخلغتنامه دهخدازردرخ . [ زَرُ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش زردرنگ و پریده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از شرمنده و منفعل باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). خجل و منفعل (آنندراج ) : خوشطبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم حلوا به خوان خ
زردرخفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که چهرهاش زردرنگ باشد؛ زردرو؛ زردچهره.۲. [مجاز] شرمنده.۳. [مجاز] بیمناک.
زردرخشلغتنامه دهخدازردرخش . [ زَ رَ ] (اِ مرکب ) نوعی اسب که رنگ سرخ و سفید در وی بهم آمیخته . بعضی گویند اسبی است با رنگ میان سیاه وبور. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رخش و زرد شود.
رخ زردیلغتنامه دهخدارخ زردی . [ رُ زَ ] (حامص مرکب ) صفت رخ زرد. حالت رخ زرد. زردرویی . روی زردی . زردرو بودن . زردرخ بودن : دل سیاهی دهند و رخ زردی بهل این سرخ و سبز [ شراب و بنگ ] اگر مردی . اوحدی .و رجوع به رخ زرد و روی زرد و زردرو
رخساره زردلغتنامه دهخدارخساره زرد. [ رُ رَ / رِ زَ ] (ص مرکب ) زردرخسار. رخسارزرد. زردرخ . زردروی . که روی زرد دارد : هم اندر زمان حقه را مهر کردبیامد خروشان و رخساره زرد. فردوسی .نیاز آنکه دارد ز اندوه
زردفاملغتنامه دهخدازردفام . [ زَ ] (ص مرکب ) زردرنگ . (ناظم الاطباء) : چو خورشید خنجر کشید از نیام پدید آمد آن مطرف زردفام . فردوسی .زردی در آفتاب بقای حسود شاه از سیر تیره سر قلم زردفام تست . سوزنی .<br
رخ زردلغتنامه دهخدارخ زرد. [ رُ زَ ] (ص مرکب ) زردرخ . زردروی . که روی زرددارد. که دارای رخساری زرد است . زردرو : به رادی کشد زفت و بد مرد راکند سرخ چون لاله رخ زرد را. اسدی .آن جام جم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟آن عیسی هر درد ک
زردرخشلغتنامه دهخدازردرخش . [ زَ رَ ] (اِ مرکب ) نوعی اسب که رنگ سرخ و سفید در وی بهم آمیخته . بعضی گویند اسبی است با رنگ میان سیاه وبور. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رخش و زرد شود.