زردوزلغتنامه دهخدازردوز. [ زَ ] (نف مرکب ) زردوزنده . آنکه با تارهای زر و گلابتون پارچه و جامه را نقش دوزد. چکن دوز. (فرهنگ فارسی معین ). چکن دوز. و کسی که با تارهای زر و گلابتون پارچه و جامه را منقش می دوزد. (ناظم الاطباء). مخفی نماند که امثال این ترکیب برای دو معنی مستعمل میشود، مثلاً اگر بگ
زردوزفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که پیشهاش دوختن و ساختن پارچههای زری است؛ کسی که با تارهای زر نقشونگار بر جامه میدوزد.۲. (صفت مفعولی) زردوزیشده.
زردگوشلغتنامه دهخدازردگوش . [ زَ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم منافق و مذبذبین باشد. (برهان ) (آنندراج ). کنایه از منافق باشد. (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ). منافق . مذبذب . بدخواه . کینه ور. متملق . (ناظم الاطباء).منافق مذبذب . (فرهنگ فارسی معین ) (از غیاث اللغات ).در بهار عجم ، زردگوش و زردگوشه ؛
زردگوش فرهنگ فارسی عمید۱. منافق و مفسد: ◻︎ زردگوشان به گوشهها مردند / سر به آب سیه فرو بردند (نظامی۴: ۶۰۲).۲. بیکاره.۳. ترسناک.۴. پشیمان.
جردوسلغتنامه دهخداجردوس . [ ج ِ] (اِخ ) ولایتی است از توابع کرمان که قصبه ٔ آن جیرفت است . (از معجم البلدان ). این ناحیه از نواحی زوزان و کرسی مملکت اکراد بختیه است . (از مراصد الاطلاع ).
زردوزیلغتنامه دهخدازردوزی . [ زَ ] (حامص مرکب ) عمل زردوز. (فرهنگ فارسی معین ). چکن دوزی و شغل دوختن جامه رابا تارهای زر و گلابتون . (ناظم الاطباء) : به قدر شغل خود باید زدن لاف که زردوزی نداند بوریاباف . نظامی .|| (اِ مرکب ) محلی که
مثمجةلغتنامه دهخدامثمجة. [ م ُ م ِ ج َ ] (ع ص ) مؤنث مثمج . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زن نقش و نگار زننده بر جامه . (از اقرب الموارد). || زن زردوز و چکن دوز. (ناظم الاطباء).
بوریابافلغتنامه دهخدابوریاباف . (نف مرکب ) آنکه بوریا بافد. (آنندراج ). سازنده ٔ بوریا. (ناظم الاطباء). بوریاگیر. حصیرباف : بقدر شغل خود باید زدن لاف که زردوزی نداند بوریاباف . نظامی .بوریاباف اگرچه بافنده است نبرندش به کارگاه حریر
کارچوبلغتنامه دهخداکارچوب . (اِ مرکب ) چوبها و آلاتی باشد که جولاهگان جامه های نبافته ٔ فراز کرده را با آنها ببافند و به عربی نسج گویند. (برهان ) (آنندراج ). نسج جولاهی و زردوزی و چکن دوزی . (ناظم الاطباء). مُسط؛ کارچوب که وقت بافتن راست ایستاده دارند. (منتهی الارب ). || در هندوستان نوعی ازکشید
زردوزیلغتنامه دهخدازردوزی . [ زَ ] (حامص مرکب ) عمل زردوز. (فرهنگ فارسی معین ). چکن دوزی و شغل دوختن جامه رابا تارهای زر و گلابتون . (ناظم الاطباء) : به قدر شغل خود باید زدن لاف که زردوزی نداند بوریاباف . نظامی .|| (اِ مرکب ) محلی که