زرکلغتنامه دهخدازرک . [ زَ رَ ] (ع مص ) بدخلق گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در فشار و مضیقه قرار دادن . (از دزی ج 1 ص 589). || جستجو کردن مطالبی اغواکننده تا کسی را پریشان سازند. (از
زرکلغتنامه دهخدازرک . [ زِ رِ ] (اِ) زرشک را گویند و به عربی انبرباریس خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (از مفاتیح ). زرشک . درخت زرشک . (ناظم الاطباء).زرک . [ زَ رَ ] (اِ مصغر) زرورق را گویند و آن چیزی است که زنان بر روی پاشند و داخل هر هفت باشد که آن سرمه ، وسمه ، نگار، غازه ، خ
جرغ جرغلغتنامه دهخداجرغ جرغ . [ ج ِ ج ِ ] (اِ صوت ) آواز شکستن انگشتان که برای رفع ماندگی ، انگشت کنند و مانند آن . (یادداشت مؤلف ). جِرِغ جِرِغ . رجوع بکلمه مزبور شود.
جرغ جرغلغتنامه دهخداجرغ جرغ . [ ج ِ رِ ج ِرِ ] (اِ صوت ) جِرِغ جِرِغ ؛ آواز شکستن انگشتان و مانند آن . (یادداشت مؤلف ). رجوع بکلمه ٔ مزبور شود.
زرکوهلغتنامه دهخدازرکوه . [ زَ ] (اِخ ) نام کوهی است در میان دریای عمان . چون کشتی بدانجا رسد اکثر و اغلب آن است که بشکند و غرق شود. (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ). کوهی در میان دریای عمان که برای کشتی ها خطرناک است . (ناظم الاطباء).
زرکتانلغتنامه دهخدازرکتان . [ زَ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 157 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زرکارلغتنامه دهخدازرکار. [ زَ ] (اِ مرکب ) چیزی که بر آن کار زر باشد. (آنندراج ). زرنگار. مطلا. مذهب . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زرکاریلغتنامه دهخدازرکاری . [ زَ] (ص نسبی ) تذهیبی . طلاکاری . زرنگارشده : کارگاهی به زیب و زرکاری رنگ ناری و نقش سمناری . نظامی .حجله و بزمه ای به زرکاری حجله عودی و بزمه گلناری . نظامی .رجوع به زرک
زرکاملغتنامه دهخدازرکام . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن که 266 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
هرهفتفرهنگ فارسی معین(هَ هَ) (اِ.) نام لوازم آرایش زنان در قدیم که عبارت بود از: سرخاب ، سفیدآب ، حنا، وسمه ، سرمه ، زرک ، غالیه .
زرکوهلغتنامه دهخدازرکوه . [ زَ ] (اِخ ) نام کوهی است در میان دریای عمان . چون کشتی بدانجا رسد اکثر و اغلب آن است که بشکند و غرق شود. (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ). کوهی در میان دریای عمان که برای کشتی ها خطرناک است . (ناظم الاطباء).
زرکتانلغتنامه دهخدازرکتان . [ زَ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 157 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زرکارلغتنامه دهخدازرکار. [ زَ ] (اِ مرکب ) چیزی که بر آن کار زر باشد. (آنندراج ). زرنگار. مطلا. مذهب . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زرکاریلغتنامه دهخدازرکاری . [ زَ] (ص نسبی ) تذهیبی . طلاکاری . زرنگارشده : کارگاهی به زیب و زرکاری رنگ ناری و نقش سمناری . نظامی .حجله و بزمه ای به زرکاری حجله عودی و بزمه گلناری . نظامی .رجوع به زرک
زرکاملغتنامه دهخدازرکام . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن که 266 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
خزرکلغتنامه دهخداخزرک . [ خ َ رَ ] (اِ) جبن . ترس . (ناظم الاطباء). جبن باشد و آن جزع و فزع کردن است نزدیک مخلوق که از اندک گریزان باشد. (آنندراج ).
ازرکلغتنامه دهخداازرک . [ اَ رَ ] (اِخ ) پسرعموی کیافخرالدین و کیاویشتاسپ ، رؤسای خاندان جلال ، که مدتی کوتاه پس از مرگ فخرالدوله حسن ، در مشرق مازندران حکومت میکرد. (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 46 از ظهیرالدین ).
جلال ازرکلغتنامه دهخداجلال ازرک . [ج َ اَ رَ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان بابل است .این دهستان در قسمت باختری شهر بابل واقع و محدود است از شمال بدهستان رود بست و پازوار، از جنوب بدهستان لاله آباد، از خاور بشهر بابل و حومه ، از باختر بدهستان دابو از شهرستان آمل . هوای این دهستان
تزرکلغتنامه دهخداتزرک . [ ت ِ زِ ] (اِخ ) قریه ای است در دو فرسنگی شمال طارم ، در بلوکات سبعه . (از فارسنامه ٔ ناصری ).