زرین کلاهلغتنامه دهخدازرین کلاه . [ زَرْ ری ک ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه کلاه زرین داشته باشد. با کلاه زرین . با کلاه طلائی . (آنندراج ). با کلاه زرین . با کلاه طلائی . دارنده ٔ کلاهی از زر. || پیشخدمت حضور پادشاه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). نوعی از غلامان و چاکران . (یادداشت بخط مرحوم
چرخآواsirenواژههای مصوب فرهنگستاناسبابی که در آن هوای متراکم از سوراخهای یک قرص چرخان بگذرد و صدا یا صوت بلندی ایجاد شود
بیوردلغتنامه دهخدابیورد. [ وَ ] (اِخ ) نام یکی از سران سپاه یزدگرد اول : الان شاه و چون پهلوان سپاه چو بیورد و شکنان زرین کلاه .فردوسی .
شکنانلغتنامه دهخداشکنان . [ ] (اِخ ) نام یک پهلوان ایرانی . (فرهنگ لغات شاهنامه ) : الان شاه و چون پهلوان سپاه چو بیورد و شکنان زرین کلاه .فردوسی .
همایونفرهنگ نامها(تلفظ: homāyun) (= هما + گون) دارای تأثیر خوب ، خجسته ، مبارک ، فرخنده ؛ (در موسیقی ایرانی) یکی از هفت دستگاه موسیقی ایرانی ؛ (در قدیم) از شبکههای بیست و چهارگانهی موسیقی ایرانی ؛ (در اعلام) نام دلاوری ایرانی مشهور به زرین کلاه .
خوزانلغتنامه دهخداخوزان . [ ] (اِخ ) نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکرده ٔ اوست . (انجمن آرای ناصری ). در آنندراج آمده : پهلوانی بوده است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش : بیک دست مر طوس را کرد جای منوشان و خوزان فرخنده رای . ف
سیمین کمرلغتنامه دهخداسیمین کمر. [ ک َ م َ ] (ص مرکب ) که کمربند سیمین بر میان بندد. آنکه کمر و میان نقره دارد. صنفی غلامان خاصه بودند که کمربند نقره بر کمر داشتند : بر اثر وی سرهنگان محمودی ، سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="h
زرینلغتنامه دهخدازرین . [ زَرْ ری ] (ص نسبی )زرینه . منسوب به زر. آنچه از زر ساخته شده باشد. زری . طلائی . (فرهنگ فارسی معین ). ذهبی . طلائی . منسوب به زر. (ناظم الاطباء). از زر. از ذهب . بزر گرفته . زراندود. از زر کرده . زرینه . منسوب به زر. مطلی به زر. ذهبی . به زر آب داده . (از یادداشتهای
دره زرینلغتنامه دهخدادره زرین . [ دَرْ رَ زَرْ ری ] (اِخ ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغه شهرستان خرم آباد. واقع در 10هزارگزی شمال باختری زاغه و 6هزارگزی شمال باختری راه شوسه ٔ خرم آباد به بروجرد با
تاج زرینلغتنامه دهخداتاج زرین . [ ج زَرْ ر ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) افسری از زر. تاج ساخته شده از طلا. || کنایه است از شعله ٔ شمع و چراغ و غیره : تا نبود این تاج زرین بر سرش استوده بودشمع افتاد از هوای سر فرازی درگداز.کلیم (از آنندراج ).<
چشمه زرینلغتنامه دهخداچشمه زرین . [ چ َ / چ ِ م َ زَرْ ری ] (اِخ ) مؤلف مرات البلدان نویسد: «آبادیی است از مزارع ناحیه ٔ طبس مسینا که قدیم النسق و بی سکنه است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
دارا و بت زرینلغتنامه دهخدادارا و بت زرین . [ وُ ب ُ ت ِ زَرْ ری ] (اِخ ) نام کتابی از ایرانیان قدیم بوده که به عربی ترجمه شده است و ابن الندیم در ص 424 فهرست خویش آن را بنام «دارا و الصنم الذهبی » یاد کرده است .
دارةالخنزرینلغتنامه دهخدادارةالخنزرین . [ رَ تُل ْ خ َ زَ رَ ] (اِخ ) از آبهای بنی حمل بن ضباب در ارطاة است ابن درید گوید: دراةالخنزرتین و دارةالخنزر بسا در شعر نیز گفته اند. (معجم البلدان ).