زشلغتنامه دهخدازش . [ زَ ] (حرف ) هزوارش «زیش » ، «زیش » ، پهلوی «ایش » به معنی چه از او، به او. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی چه باشد، چنانکه زش بگویم یعنی چه بگویم و زش آن وزش این ، یعنی چه آن و چه این . (برهان ). چه . (صحاح الفرس ) (فرهنگ رشیدی ) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص <span class="hl"
محصول فروشیcash crop, cash grainواژههای مصوب فرهنگستانمحصولی که زارعان مستقیماً و بهآسانی آن را به فروش میرسانند و به مصارف دیگر از قبیل تغذیۀ دام نمیرسد
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زَ ] (اِ) بمعنی دیدن باشد و عربی رؤیت خوانند. (برهان ). در تحفه به فتح زا بمعنی دیدن و در فرهنگ بجای دیدن دویدن آورده . (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ).در برهان زنشت بر وزن بهشت بمعنی دیدن آورده ... (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل و زنشت شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِ) دویدن . (از برهان ). دو. تیزروی . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کولیونداست که در بخش سلله ٔ شهرستان خرم آباد و پانزده هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
حرزالشیاطینلغتنامه دهخداحرزالشیاطین . [ ح ِ زُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) اَآطریلال . رِجْل الطیر. رِجْل الغراب . قازایاغی . حشیشةالبرص . گیاهی است شاخ آن شبیه است به چنگال مرغ . رجوع به اآطریلال شود.
پیدائیلغتنامه دهخداپیدائی . [ پ َ / پ ِ ] (حامص ) حالت و چگونگی پیدا. ظهور. مقابل نهان . وضوح . روشنی . استبانت . ابانت . آشکاری . ذیوع . شهود. هویدائی . مقابل پنهانی : زش ازو پاسخ دهم اندر نهان زش به پیدائی میان مردمان . <p
اعملغتنامه دهخدااعم . [ اَ ع َم م ] (ع ص ، اِ) گروه بسیار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جماعت بسیار. (از اقرب الموارد). || درشت و سطبر از هر چیزی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). درشت . (از اقرب الموارد). || درازبالا. (منتهی الارب ). رجل اعم ؛ مرد درازبالا و کذلک نخل اعم . (ناظم الاطباء
جوزالشرکلغتنامه دهخداجوزالشرک . [ ج َ زُش ْ ش ِ ] (ع اِ مرکب ) ثمر شجری است در حبشه کثیرالوجود بقدر جوزی و اندک طولانی و مستدیر و اشتهای او تند و پوست خشک او چین دار و رقیق و در تحت پوست جسمی صلب و در جوف او دانه ای شبیه بدانه ٔ انگور و پرعدد و خوشبو با اندک تندی ، و اهل مصر او را فلفل السودان گو
زشت سیرتیلغتنامه دهخدازشت سیرتی . [ زِ رَ ] (حامص مرکب ) گستاخی . بی ادبی . زشت کرداری . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ قبل ، زشت و دیگر ترکیبهای آن شود.
زشت صورتلغتنامه دهخدازشت صورت . [ زِ رَ ] (ص مرکب )زشت رو. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زشت روی شود.
زشت آمدنلغتنامه دهخدازشت آمدن . [ زِ م َ دَ ] (مص مرکب ) بدجلوه کردن . قبیح بودن . مکروه و نازیبا عرضه شدن : چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آیدگرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا. سنائی (دیوان چ مصفا ص 28</s
زشت خواندنلغتنامه دهخدازشت خواندن . [ زِ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) تقبیح . تقبیح کردن . تشنیع. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا).
پیاموزشلغتنامه دهخداپیاموزش . [ زِ ] (اِ) نوعی پیاز سفید بیابانی دوائی .بصل الفار. (شعوری ). و ظاهراً مقلوب پیازموش باشد.
تازشلغتنامه دهخداتازش . [ زِ ] (اِمص ) قطره زدن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). || تاختن و تک و پوی کردن باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). دویدن . (غیاث اللغات ). اسم مصدر تازیدن است . (فرهنگ نظام ). محمدمعین در حاشیه ٔ برهان آرد: پهلوی «تاچشن » از تاز+ ش (اسم مصدر) :
خون ریزشلغتنامه دهخداخون ریزش . [ زِ ] (اِمص مرکب ) خون ریزی . سفک دماء. (یادداشت بخط مؤلف ) : مالی بزرگ فرمود تا صدقه بدادند که بیخون ریزش صلح افتاد. (تاریخ بیهقی ). لشکرش گفتند این چیزی است که اومی داند بی رنج و خون ریزش رنج اسکندر از ما بردارد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ
خلطه و آمیزشلغتنامه دهخداخلطه و آمیزش . [ خ ُ طُ زِ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) آمیزش . (یادداشت بخط مؤلف ).