زغنلغتنامه دهخدازغن . [ زَ غ َ ] (اِ) پند. خاد. غلیواج . زاغ گوشت ربای . مرغ گوشت ربای . (از لغت فرس چ اقبال ص 361). گوشت ربا و غلیواج باشد... (از برهان ). بمعنی غلیواج است ... به عربی غداف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). غلیواج و گنجشک سیاه . (ناظم الاطباء).
زغنفرهنگ فارسی عمیدپرندهای شبیه کلاغ و کمی کوچکتر از آن که جانوران کوچک را شکار میکند؛ موشربا؛ چوژهربا؛ گوشتربا؛ گنجشک سیاه؛ خادوخات؛ غلیواج؛ کلیواج؛ کلیواژ؛ پندو جنگلاهی؛ چنکلاهی؛ چنگلانی.
جغن جغنواژهنامه آزادجغن جغن کردن به کسر ج و غ و سکون ن به معنای پاره پاره کردن - خرد کردن جسمی که مثل کاغذ یا پارچه که حالت انعطاف دارد
جغینلغتنامه دهخداجغین . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت . واقع در 124هزارگزی جنوب کهنوج سر راه فرعی کهنوج به میناب . جلگه و هوای آن گرمسیر است و 1000 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ومحصول آن خر
زغنارلغتنامه دهخدازغنار. [ زُ ] (اِ) روناس را گویند و آن گیاهی باشد که چیزها را بدان رنگ کنند. (برهان ) (آنندراج ). روناس . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). رجوع به روناس شود.
زغنبوتلغتنامه دهخدازغنبوت . [ زَ ن َ ] (اِ) نفرین گونه ای است مانند زهرمار، کوفت و غیره که در جواب کسی که کسی را خواند گویند: علی ! زغنبوت . و نیز در جواب آنکه گوید: چه خورم ؟ یا چه خوری ؟ شام چه داریم ؟ زغنبوت . شاید نوعی زهر یا نوعی بیماری کشنده باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زغنبودلغتنامه دهخدازغنبود. [ زَ ن َ ] (اِ) زغنبوت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به همین کلمه شود.
زغنبوطلغتنامه دهخدازغنبوط. [ زَ ن َ ] (اِ) زغنبوت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به زغنبوت شود.
زغندلغتنامه دهخدازغند. [ زَ غ َ ] (اِ) از جای برجستن باشد بر مثال آهو. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). برجستگی از جای مانند آهو. (ناظم الاطباء). خیز. جست . جستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کرد رو به یوزواری یک زغندخویشتن را زآن میان بیرون فکند. <
زغن آبادلغتنامه دهخدازغن آباد. [ زَ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اوزوم دل است که در بخش ورزقان شهرستان اهر و یازده هزارگزی جنوب ورزقان واقع است و 455 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زغنارلغتنامه دهخدازغنار. [ زُ ] (اِ) روناس را گویند و آن گیاهی باشد که چیزها را بدان رنگ کنند. (برهان ) (آنندراج ). روناس . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). رجوع به روناس شود.
زغنبوتلغتنامه دهخدازغنبوت . [ زَ ن َ ] (اِ) نفرین گونه ای است مانند زهرمار، کوفت و غیره که در جواب کسی که کسی را خواند گویند: علی ! زغنبوت . و نیز در جواب آنکه گوید: چه خورم ؟ یا چه خوری ؟ شام چه داریم ؟ زغنبوت . شاید نوعی زهر یا نوعی بیماری کشنده باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زغنبودلغتنامه دهخدازغنبود. [ زَ ن َ ] (اِ) زغنبوت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به همین کلمه شود.
زغنبوطلغتنامه دهخدازغنبوط. [ زَ ن َ ] (اِ) زغنبوت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به زغنبوت شود.
فزغنلغتنامه دهخدافزغن . [ ف َ غ َ ] (اِ) پیچک .گیاهی که بر درخت پیچد. (یادداشت بخط مؤلف ). پارسی عشقه است و گفته اند نوعی از لبلاب است . (آنندراج ).
مرزغنلغتنامه دهخدامرزغن . [ م َ زَ غ َ ] (اِ) گورستان . (لغت فرس اسدی ) (اوبهی ) (جهانگیری ) (صحاح الفرس ).مرغزن . (جهانگیری ). رجوع به مرغزن شود : هر که را راهبرزغن باشدمنزل او به مرزغن باشد. عنصری (لغت فرس اسدی ).هیج نندیشی که تا
مرزغنفرهنگ فارسی عمیدگورستان؛ قبرستان: ◻︎ هر که را راهبر زغن باشد / منزل او به مرزغن باشد (عنصری: ۳۶۶).
غزغنلغتنامه دهخداغزغن . [ غ َ غ َ ] (ترکی ، اِ) پوست غیرکیمخت که از آن کفش دوزند. (برهان قاطع) (آنندراج ). پوستی که از غیر گاو به دست آید. (از فرهنگ شعوری ). || دیگ طعام پزی . غزغان . (برهان قاطع) (آنندراج ). در تداول گناباد خراسان دیگ بزرگ که در آن شیره ٔ انگور میپزند. رجوع به دیگ شود.