زنجلغتنامه دهخدازنج . [ زِ ] (اِ) زاج سفید باشد و به عربی شب یمانی خوانند به تشدید بای ابجد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). زاج سفید. (ناظم الاطباء). در ترجمه ٔ صیدنه ... زاگ سپید...(فرهنگ رشیدی ). || جیوه . || صمغ. || سنج که یکی از آلات موسیقی باشد. (ناظم الاط
زنجلغتنامه دهخدازنج . [ زَ ] (اِخ )زنگ . زنگبار. مملکت زنگیان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 32، تاریخ الحکماء ابن قفطی ص 348 و احوال و اشعار رودکی ص <span clas
زنجلغتنامه دهخدازنج . [ زَ ] (اِمص ، اِ) گریه و نوحه کردن است . (برهان ). نوحه کردن . (فرهنگ جهانگیری ). گریه و نوحه . (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زنجه . گریه . ناله . (فرهنگ فارسی معین ). || سخر و لاغ را نیز گویند که مسخرگی باشد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (آنند
زنجلغتنامه دهخدازنج . [ زَ / زِ ] (ع اِ) زنگ که گروهی است از سیاهان . زنجی یکی . ج ، زنوج . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). زنگی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و عجاجة ترک الحدید سوادهازنجاً تب
زنجلغتنامه دهخدازنج . [ زَ ن َ ] (ع اِمص ) شدت تشنگی یا آن درهم شدن روده هاست از تشنگی و در این وقت صاحب آن از خور و نوش زائد بازماند. (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
سردهgenusواژههای مصوب فرهنگستانهفتمین رتبۀ اصلی در آرایهشناسی موجودات زنده، پایینتر از تیره و بالاتر از گونه
ژنهای اَرتاساختorthologous genesواژههای مصوب فرهنگستانژنهایی با توالیهای همسان و عملکرد یا عملکردهای یکسان در دو گونۀ متفاوت
ژنهای افزایشیadditive genesواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای از ژنهای دگرهای و غیردگرهای که در بروز یک صفت کمّی اثر افزایشی دارند
زنجابلغتنامه دهخدازنجاب . [ ] (ص مرکب ) (اصطلاح بنایان ) اشباع شده ٔ به آب . آجری زنجاب : زنجاب شدن آجر؛ آب بسیار خوردن آجر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زنجبانلغتنامه دهخدازنجبان . [ زُ ج ُ / زَ ج ُ ] (ع اِ) کمربند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زنجب شود.
دریای زنگبارلغتنامه دهخدادریای زنگبار. [ دَرْ ی ِ زَ گ َ ] (اِخ ) بحر زنج . بحر زنگ . رجوع به بحر زنج ذیل بحر شود.
کرنبیلغتنامه دهخداکرنبی . [ ] (اِخ ) یکی از نقاط بصره و اهوازکه حاکم آنجا علی بن ابان سردار صاحب زنج را بکشت . (ابن اثیر ج 7 ص 100). رجوع به صاحب زنج شود. کرنبا.
قنبلهلغتنامه دهخداقنبله . [ ] (اِخ ) شهری است در زنج در تاریخ بیهق آمده : و نواحی که در ربع معمور عالم هست اول ولایت زنج است که آن را زنگبار خوانند و شهر معظم آن را سفالةالزنج و قنبله خوانند. (تاریخ بیهق ص 17).
زنجابلغتنامه دهخدازنجاب . [ ] (ص مرکب ) (اصطلاح بنایان ) اشباع شده ٔ به آب . آجری زنجاب : زنجاب شدن آجر؛ آب بسیار خوردن آجر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زنجبانلغتنامه دهخدازنجبان . [ زُ ج ُ / زَ ج ُ ] (ع اِ) کمربند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زنجب شود.
زنجبةلغتنامه دهخدازنجبة. [ زَج َ ب َ ] (ع اِ) بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
زنجبیلةلغتنامه دهخدازنجبیلة. [ زَ ج َ ل َ ] (ع اِ) گیاهی است و آن را فتائل الرهبان نامند، لغت مصری است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
درازنجلغتنامه دهخدادرازنج . [ دَ زَ ] (اِخ ) درازنگ . نام قریه ای از چغانیان . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دارزنجلغتنامه دهخدادارزنج . [ رَ زَ ] (اِخ ) از قریه های چغانیان . (از معجم البلدان ). رجوع به دارزنگی شود. (معجم البلدان ).
رازنجلغتنامه دهخدارازنج . [ زِ ن َ ] (معرب ، اِ) رازیانه . رازیانج . باد تخم ، بسباسه . (دزی ج 1 ص 493). رجوع به رازیانه و باد تخم و بسباسه شود.
خارزنجلغتنامه دهخداخارزنج . [ زَ ] (اِخ ) ناحیه ای است از نواحی پشت نیشابور و آن را خارزنگ نیز می نامند، از این ناحیه جماعتی از اهل علم و ادب برخاسته اند که از ایشان است احمدبن محمد صاحب کتاب التکملة در لغت و نیز یوسف بن الحسن بن یوسف بن محمدبن ابراهیم بن اسماعیل خارزنجی است که از فضلای زمان اس