زنده به گورفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که زنده در گور دفن شود.۲. [مجاز] کسی که با تلخکامی و ناتوانی در کنجی ساکن باشد.
جندهلغتنامه دهخداجنده . [ ج ِ دَ / دِ ] (ص ) زن بدعمل . بدکاره . زن تباه کار که شغلش تبهکاریست . فاحشه . روسبی . قحبه . غر. در وجه تسمیه ٔ این کلمه حدسهای مختلف زده اند. (از فرهنگ فارسی معین ). || در تداول مردم قزوین ، صورتی از ژنده ، یعنی کهنه یعنی پارچه از
جنیدیةلغتنامه دهخداجنیدیة. [ ج ُ ن َ دی ی َ ] (اِخ ) نام فرقه ای که پیشوای آنان جنید بود. رجوع به کشف المحجوب هجویری شود.
زندةلغتنامه دهخدازندة. [ زَ دَ ] (اِخ ) شهری است به روم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ). ابو عبیدةبن جراح رضی اﷲ عنه آن را بگشاد. (از معجم البلدان ).
وئیدلغتنامه دهخداوئید. [ وَ ] (ع ص ) دخترک زنده در گور کرده . وئیدة. موؤدة || (اِ) آواز یا بانگ بلند درشت . || هدیر شتر. || آهستگی . درنگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
کنجکاو شدنلغتنامه دهخداکنجکاو شدن . [ ک ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) متفحص شدن . دقیق گشتن . (فرهنگ فارسی معین ) : من چون خیلی چیزهای راست و دروغ راجع به بدرفتاری آلمانیها شنیده بودم کنجکاو شدم . (زنده به گور هدایت از فرهنگ فارسی معین ).
زندهلغتنامه دهخدازنده . [ زِ دَ / دِ ] (اِخ ) لقب شیخ احمد جامی قدس سره السامی که او را زنده پیل می نامیده اند. (انجمن آرا). رجوع به زنده پیل شود.
زندهلغتنامه دهخدازنده . [ زِ دَ / دِ ] (اِخ ) نام رودخانه ای است درصفاهان که به زنده رود اشتهار دارد. (برهان ). نام رودخانه ٔ اسپاهان است و آن را به زنده رود اشتهار نموده اند. (فرهنگ جهانگیری ). رود سپاهان است . (انجمن آرا).یکی از نامهای زندرود اصفهان است . (
زندهلغتنامه دهخدازنده . [ زِ دَ / دِ ] (اِخ )نام پهلوانی بوده تورانی ، وزیر سهراب بن رستم که رستم زال او را به یک مشت کشت و او را زنده رزم هم می گفته اند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ).
زندهلغتنامه دهخدازنده . [زَ دَ / دِ ] (اِ) آهن چخماق و آتش زنه را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زند. (فرهنگ جهانگیری ). || (ص ) هولناک . مخوف . مهیب . || بی کران . بی پایان . بی اندازه . (از ناظم الاطباء).
درآویزندهلغتنامه دهخدادرآویزنده . [ دَ زَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آویزنده ؛ دیمری ؛ تیزدهن بزرگ ذات درآویزنده به مردم و جز آن . (منتهی الارب ). و رجوع به درآویختن شود.
درآمیزندهلغتنامه دهخدادرآمیزنده . [ دَ زَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آمیزنده : هراجة؛ گروه درآمیزنده . (منتهی الارب ). رجوع به آمیزنده شود.
دل زندهلغتنامه دهخدادل زنده . [ دِ زِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) زنده دل . بانشاط. نشیط. سرزنده . شادمان . باروح . مقابل دل مرده . || کنایه از بیداردل و دانادل ، زیرا که علم را به حیات و جهل را به موت تشبیه داده اند، و شب زنده دار را شب بیدار گویند پس به هر دو معنی مجا
دل زندهلغتنامه دهخدادل زنده . [ دِ ل ِ زِ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دلی که روح و نشاط و عشق دارد : دل زنده هرگز نگردد هلاک تن مرده دل گر بمیرد چه باک .سعدی .
دوزندهلغتنامه دهخدادوزنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف ) کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف ): قراز؛ دوزنده ٔ درز موزه و جز آن . (منتهی