زنگارگونلغتنامه دهخدازنگارگون . [ زَ ] (ص مرکب ) زنگارفام . آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگاری : تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون . رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت .<br
سر برآوریدنلغتنامه دهخداسر برآوریدن . [ س َ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) دمیدن . روئیدن : کاسمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت .رودکی .
سموفرهنگ فارسی عمیدگیاهی خودرو که در دشتها و نواحی کوهستانی میروید و خام و پختۀ آن خورده میشود؛ ترۀ دشتی: ◻︎ تا سمو سر برآورید از دشت / گشت زنگارگون همه لب کشت (رودکی: ۵۴۵).
ناچخ زنلغتنامه دهخداناچخ زن . [چ َ زَ ] (نف مرکب ) آنکه به ناچخ زند. (آنندراج ). آنکه با ناچخ پیکار می کند. (ناظم الاطباء) : شب تیره در صحن زنگارگون چو هندوی ناچخ زن آمدبرون . امیرخسرو (از آنندراج ).رجوع به ناچخ شود.