زهیلغتنامه دهخدازهی . [ زِ ] (ص نسبی ) منسوب به زه . حیوان آماده برای بارگیری و آبستنی . حیوانی که استعداد و آمادگی جفت گیری و آبستنی دارد. (فرهنگ فارسی معین ). || زاینده . که می زاید. که نتاج آرد : نباید دگر کشت گاو زهی که از مرز بیرون شود فرهی . <p class
زهیفرهنگ فارسی عمیدکلمۀ تحسین؛ خوشا؛ بهبه؛ چهخوب؛ چهخوش؛ آفرین؛ خهی: ◻︎ زهی خجستهزمانی که یار بازآید / به کام غمزدگان غمگسار بازآید (حافظ: ۴۷۸).
جه جهلغتنامه دهخداجه جه . [ ج ِ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان هلایجان بخش ایزه ٔ شهرستان اهواز. کوهستانی معتدل است . سکنه 195 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6</span
زه زهلغتنامه دهخدازه زه . [ زِه ْ زِه ْ ] (صوت مرکب ) ادات تحسین . تأکید زه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زه شود.
زهیدنلغتنامه دهخدازهیدن . [ زَ دَ ] (مص ) افتادن . (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). || روان شدن . || چکیدن و تقطیر شدن . || تراویدن . || بردن در قمار. (ناظم الاطباء).
زهیرلغتنامه دهخدازهیر. [ زُ هََ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی ... المهلبی العتکی . رجوع به ابوالفضل زهیر... در همین لغت نامه و اعلام زرکلی شود.
زهیرلغتنامه دهخدازهیر. [ زُ هََ ] (اِخ ) ابن محمدبن قمیر مروزی ، مکنی به ابومحمد. مردی زاهد بود و احمدبن منیع گوید پس از احمدبن حنبل کسی را به زهد زهیر ندیدم . او از حسین بن محمد مروزی و حسن بن موسی الاشیب و یعلی بن عبید و قعنبی و عبدالرزاق روایت کرده و در آخر عمر به طرسوس رفت و در آنجا بسال
زهیدلغتنامه دهخدازهید. [ زَ ] (ع ص ) اندک از هر چیزی . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). قلیل . (اقرب الموارد). || تنگ خو. || کم خوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رودبار تنگ . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
زهیدنلغتنامه دهخدازهیدن . [ زِ دَ ](مص ) زاییدن . (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زاییدن و تولد کردن . (فرهنگ فارسی معین )... زیهیدن ؛ زادن . پیش آوردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : چون جان صبر در تن همت بمانده نیست گو قالب نیاز ممان
زهی الدنیالغتنامه دهخدازهی الدنیا. [ زُ هَدْ دُن ْ ] (ع اِ مرکب ) آرایش دنیا و خوش نمایی آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
زهیدنلغتنامه دهخدازهیدن . [ زَ دَ ] (مص ) افتادن . (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). || روان شدن . || چکیدن و تقطیر شدن . || تراویدن . || بردن در قمار. (ناظم الاطباء).
زهیرلغتنامه دهخدازهیر. [ زُ هََ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی ... المهلبی العتکی . رجوع به ابوالفضل زهیر... در همین لغت نامه و اعلام زرکلی شود.
زهیرلغتنامه دهخدازهیر. [ زُ هََ ] (اِخ ) ابن محمدبن قمیر مروزی ، مکنی به ابومحمد. مردی زاهد بود و احمدبن منیع گوید پس از احمدبن حنبل کسی را به زهد زهیر ندیدم . او از حسین بن محمد مروزی و حسن بن موسی الاشیب و یعلی بن عبید و قعنبی و عبدالرزاق روایت کرده و در آخر عمر به طرسوس رفت و در آنجا بسال
زهیدلغتنامه دهخدازهید. [ زَ ] (ع ص ) اندک از هر چیزی . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). قلیل . (اقرب الموارد). || تنگ خو. || کم خوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رودبار تنگ . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
درزهیلغتنامه دهخدادرزهی . [ دَ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اصفهک بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 62 هزارگزی جنوب خاوری طبس . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خاکی زهیلغتنامه دهخداخاکی زهی . [ ی ِ زَ ] (اِخ ) شعبه ای است از طایفه ٔ ناحیه ٔ سراوان از طوائف کرمان و بلوچستان و مرکب از 50 خانوار. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 98).
ساز زهیلغتنامه دهخداساز زهی . [ زِ زِ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) آلت موسیقی از ذوات الاوتار، که درآن زه بود وزه اعم است از سیم و زه بمعنی اخص یعنی وتر. و آن نوعی از آلات موسیقی است چون عود و چنگ وتار و غیره و بر دو قسم است : مضرابی و کمانی . رجوع به ساز و ساز کمانی و ذوات الاوتار شود.
محمود زهیلغتنامه دهخدامحمود زهی . [ م َ زِ ] (اِخ ) شعبه ای است از طایفه ٔ ناحیه ٔ سراوان از طوایف کرمان و بلوچستان و مرکب از 30 خانوار است . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 98).
ازهیلغتنامه دهخداازهی . [ اَ ها ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از زهو. نازنده تر. متکبرتر. خودپسندتر.- امثال : ازهی من ثعلب . ازهی من ثور . ازهی من دیک . ازهی من ذب