زونلغتنامه دهخدازون . [ زِوْ وَ ] (ع ص ) مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زونلغتنامه دهخدازون . (اِ) حصه و بهره و قسمت . (برهان ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بهره . (صحاح الفرس ). بهره و حصه . (فرهنگ رشیدی ) : به چشم اندرم دید از زون اوست به جسم اندرم جنبش از خون اوست .عن
زونلغتنامه دهخدازون . (اِخ ) بتی که معبد معروفی برفراز کوه مشهور به «جبل الزون » در زمین داور داشته است . در سال 33 هَ . ق . عبدالرحمان بن سمره که به حکومت سیستان منصوب شده بود کوه زون را محاصره کرد و به معبد زون درآمد و یک دست بت را قطع کرد و یاقوت چشمانش ر
زونلغتنامه دهخدازون . (ع اِ) بت و آنچه او را بخدایی گیرند مشرکان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بت و خدای مشرکین . (ناظم الاطباء). صنم و منه : «هو احسن من الزون و من ریاض الحزون ». (اقرب الموارد). زور و زون بمعنی صنم ، هر دو معربند. (از المعرب جوالیقی ). رجوع به زور والمعرب جوالیقی ص <span cla
زونلغتنامه دهخدازون . [ زَ ] (ع ص ) مرد پست بالا. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زون تاختهinvaded zoneواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از دیوارۀ چاه گمانه که مایع حفاری در آن نفوذ کرده و جانشین شارۀ سازند شده است
زون زیسترخسارهایbiofacial zoneواژههای مصوب فرهنگستانزون زیستچینهشناختی در یک توالی سنگی ساده که معرف محیطی با مجموعۀ فسیلی از خصوصیات یک زیستزون زنده است
زون سایهshadow zoneواژههای مصوب فرهنگستانناحیهای در فاصلۀ تقریبی 100 تا 140 درجه از رومرکز زمینلرزه که در آن موج P به سبب عبور از محیط کمسرعت دریافت نمیشود
زون شفقیauroral zoneواژههای مصوب فرهنگستاننواری تقریباً دایرهای در پیرامون قطبهای زمینمغناطیسی که بیشترین فعالیت شفقی در آن رخ میدهد
زون شکستگیfracture zoneواژههای مصوب فرهنگستانزونی طویل با شکستگیهای موازی فراوان در بستر دریا، با پستیوبلندی نامنظم که صدها کیلومتر طول دارد
زونزکلغتنامه دهخدازونزک . [ زَ وَزَ ] (ع ص ) کوتاه بالا زشت رو خرامان رفتار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به زونک شود.
زونقلغتنامه دهخدازونق . [ زَ وَ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 235 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
زونکلغتنامه دهخدازونک . [ زَ ن َ ] (ع ص ) زن شتاب پیشی و سبقت گرفته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
زوناراسلغتنامه دهخدازوناراس . [ زُ ] (اِخ ) از نویسندگان بیزانس است که مطالبی در باب عهد ساسانیان آورده و بعد از سال 1117 م . درگذشته است . رجوع به ایران در زمان ساسانیان شود.
زونزکلغتنامه دهخدازونزک . [ زَ وَزَ ] (ع ص ) کوتاه بالا زشت رو خرامان رفتار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به زونک شود.
زونقلغتنامه دهخدازونق . [ زَ وَ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 235 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
زونکلغتنامه دهخدازونک . [ زَ ن َ ] (ع ص ) زن شتاب پیشی و سبقت گرفته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
زوناراسلغتنامه دهخدازوناراس . [ زُ ] (اِخ ) از نویسندگان بیزانس است که مطالبی در باب عهد ساسانیان آورده و بعد از سال 1117 م . درگذشته است . رجوع به ایران در زمان ساسانیان شود.
زونجلغتنامه دهخدازونج . (اِخ ) دهی از دهستان کلاترزان است که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
حرکت موزونلغتنامه دهخداحرکت موزون . [ ح َ رَ ک َ ت ِ م َ / مُو ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرکت منظم . حرکت بجا.
حزونلغتنامه دهخداحزون . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) گوسفند بدقلق . شاة سیئةالخلق . بز بدخو. گوسپند بدخو. (منتهی الارب ). || کثیرالحزن . || ج ِ حزن ، به معنی زمین درشت و سنگلاخ : بردیم ناز حیزان تا ایر سخت بودچون ایر سست گشت چه حیزان و چه حزون . سوز
پیزونلغتنامه دهخداپیزون . [ زُن ْ ] (اِخ ) از خانواده ٔ پیزون در زمان اوگوستوس کنسول و در عهد تیبر والی سوریه گردید. مردی بیدادگر بود و سرانجام بقصد فرار از مجازات اتهامی که بر او وارد شده بود خودکشی کرد. رجوع به کلمه ٔ پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود.
پیزونلغتنامه دهخداپیزون . [ زُن ْ ] (اِخ ) کنئوس کالپورنیوس . سیاستمدار مشهور رومی . وی علیه نرون اتحادیه ای تشکیل داد اما چون توطئه ٔ وی کشف شد در حمام شریان خویش بگشاد و درگذشت (65 م .). رجوع به پیسون و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.