زیبقلغتنامه دهخدازیبق . [ ب َ / زَ ب َ ] (معرب ، اِ) معرب جیوه که بمعنی سیماب است . (غیاث ). معرب زیوه که جیوه به جیم تازی مبدل و سیماب مرادف آن است . (آنندراج ). زئبق . معرب ژیوه (جیوه ). (فرهنگ فارسی معین ). مأخوذ از زئبق عربی ، سیماب و جیوه . (از ناظم الا
زئبقلغتنامه دهخدازئبق . [ زِءْ ب َ / ب ِ ] (ع ص ) مرد طیش کننده . طائش و این از نظر تشبیه است . (تاج العروس ).
زئبقلغتنامه دهخدازئبق . [ زِءْ ب َ / ب ِ ] (معرب ، اِ) معرب زیوه ٔ (ژیوه ) فارسی است و عامه آنرا زیبق گویند. (اقرب الموارد). زئبق در تداول عامه زیبق است . (از دزی ج 1ص 576). زئبق معرب بهمزه ا
زبغلغتنامه دهخدازبغ. [ زَ ب َ ] (ع مص ) حمله و یورش . || اخذ بزبغه ؛ گرفت اول آنرا . (از ناظم الاطباء). || اخذ بزبغه ؛ همه و جمله ٔ آنرا گرفت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گرفت آنرا همه . (محیط المحیط).
زبقلغتنامه دهخدازبق . [ زَ ] (ع مص )موی ریش کندن . (اقرب الموارد). زبق لحیه ؛ ریش آن رابرکندن . لحیة زبیقه ؛ ریش برکنده شده . لحیة مزبوقه مثله . (از منتهی الارب ). زبق نتف لحیه است و فعل آن ازباب ضرب و نصر آمده ، اما ابوعبید تنها از باب ضرب آورده ... ابن بری بنقل از ابن حمدویه گوید: صواب زنق
زیبقیلغتنامه دهخدازیبقی . [ ب َ / زَ / زِ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به زیبق . (ناظم الاطباء). این انتساب جیوه فروش را می رساند. (از الانساب سمعانی ). رجوع به زیبق شود.
زيبقدیکشنری عربی به فارسیسيماب , جيوه , تير , پيک , پيغام بر , دزدماهر , عطارد , يکي از خدايان يونان قديم
حجر زیبقلغتنامه دهخداحجر زیبق . [ ح َ ج َ رِ زَ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حجرالرمل . حجر زنجفر مخلوق . رجوع به حجرالزیبق شود.
زیبق کردنلغتنامه دهخدازیبق کردن . [ ب َ / زَ / زِ ب َ ک َدَ ] (مص مرکب ) مالیدن مخلوط جیوه به پشت آینه تا صورتها را منعکس سازد. (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از نیست و نابود کردن باشد. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ) (از
زیبق کردنلغتنامه دهخدازیبق کردن . [ ب َ / زَ / زِ ب َ ک َدَ ] (مص مرکب ) مالیدن مخلوط جیوه به پشت آینه تا صورتها را منعکس سازد. (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از نیست و نابود کردن باشد. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ) (از
زیبقیلغتنامه دهخدازیبقی . [ ب َ / زَ / زِ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به زیبق . (ناظم الاطباء). این انتساب جیوه فروش را می رساند. (از الانساب سمعانی ). رجوع به زیبق شود.
زیبق کردنفرهنگ فارسی معین( ~. کَ دَ) [ معر - فا. ] (مص م .) 1 - جیوه مالیدن به شیشه برای ساختن آیینه . 2 - نابود کردن .
حجرالزیبقلغتنامه دهخداحجرالزیبق . [ح َ ج َ رُزْ زَ ب َ ] (ع اِ مرکب ) زنجفر مخلوق . مینیون . زنجفر معدنی . زنجفر طبیعی . رجوع به مینیون شود.
حجر زیبقلغتنامه دهخداحجر زیبق . [ ح َ ج َ رِ زَ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حجرالرمل . حجر زنجفر مخلوق . رجوع به حجرالزیبق شود.
مزیبقلغتنامه دهخدامزیبق . [ م ُ زَ ب َ ] (ص ) (منحوت از زیبق ) با زیبق تعبیه شده . این کلمه نیزمانند مزیب معرب است : و چوبها مار پیکر کردند و مزیبق بکردند. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 39).