زیرافکنلغتنامه دهخدازیرافکن . [ اَک َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) بمعنی نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). زیرافکند. نهالی و توشک را خوانند. (جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). بمعنی توشک است و مجازاً بر فرش اطلاق شود. (انجمن آرا) (آنندراج ). توشک . (غیاث ) <span class="
زیرافکنفرهنگ فارسی عمید۱. (موسیقی) گوشهای در دستگاه ماهور.۲. (اسم، صفت مفعولی) [قدیمی] زیرانداز؛ تشک؛ نهالی؛ فرش.
زیرافکندلغتنامه دهخدازیرافکند. [ اَ ک َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) بمعنی زیرافکن است که نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشند. (برهان ).زیرافکن . (جهانگیری ) (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زیرافکن شود. || نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است . (برهان ). نام پرده ای از دوازده پرده ٔموسیقی . (از یا
زیرافکندفرهنگ فارسی عمید= زیرافکن: ◻︎ آه کز یاد ره و پردۀ عراق / رفت از یادم دم تلخ فراق ـ وای کز ترّیّ زیرافکند خُرد / خشک شد کشت دل من، دل بمرد (مولوی: ۱۲۳).
مجرحلغتنامه دهخدامجرح . [ م ُ ج َرْ رَ ] (ع ص ) شهادت ردکرده شده . (فرهنگ نظام ). || بسیار زخمی کرده شده . (فرهنگ نظام ). || (اِ) قسمی از نقش بریدگی بر کنار پارچه . (فرهنگ نظام ) : التفات ار به مجرح نکند دارایی پادشاهی است چو دارا ز گدا دارد عار.<p class="a
بالاپوشلغتنامه دهخدابالاپوش . (اِ مرکب ) روپوش . آنچه بر روی چیزی افکنند تا پوشیده ماند. || پوششی که در وقت دراز کشیدن یا خفتن بر خویش افکنند و به عربی آنرا لحاف و به فارسی شادیچه و جامه ٔخواب و بالاکش گویند. (آنندراج ). لحاف . (ناظم الاطباء). هرچه در وقت خواب بر رو اندازند از قبیل لحاف و غیره .
کوچکلغتنامه دهخداکوچک . [ چ َ / چ ِ ] (ص ) مقابل بزرگ . (آنندراج ). خرد. (غیاث ). صغیر. خرد. (فرهنگ فارسی معین ) : مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است . منوچهری .<
زیرافکندلغتنامه دهخدازیرافکند. [ اَ ک َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) بمعنی زیرافکن است که نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشند. (برهان ).زیرافکن . (جهانگیری ) (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زیرافکن شود. || نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است . (برهان ). نام پرده ای از دوازده پرده ٔموسیقی . (از یا
زیرافکندفرهنگ فارسی عمید= زیرافکن: ◻︎ آه کز یاد ره و پردۀ عراق / رفت از یادم دم تلخ فراق ـ وای کز ترّیّ زیرافکند خُرد / خشک شد کشت دل من، دل بمرد (مولوی: ۱۲۳).