زین افزارلغتنامه دهخدازین افزار. [ اَ] (اِ مرکب ) سلیح و کجیم را گویند که یراق جنگ و پوشش اسب باشد در روز جنگ . (برهان ) (از انجمن آرا) (ازآنندراج ) (از ناظم الاطباء). سلاح . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زین اوزار. متقدمین از شعراء کلمه ٔ زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند. (یشتها ج <span class=
مفصل زینیsaddle jointواژههای مصوب فرهنگستاننوعـی مفصل زلالهای که شبیه به زین است و امکان حرکت در جهات مختلف را امکانپذیر میسازد، مانند مفصل پایۀ شست
زون تاختهinvaded zoneواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از دیوارۀ چاه گمانه که مایع حفاری در آن نفوذ کرده و جانشین شارۀ سازند شده است
زون زیسترخسارهایbiofacial zoneواژههای مصوب فرهنگستانزون زیستچینهشناختی در یک توالی سنگی ساده که معرف محیطی با مجموعۀ فسیلی از خصوصیات یک زیستزون زنده است
زون سایهshadow zoneواژههای مصوب فرهنگستانناحیهای در فاصلۀ تقریبی 100 تا 140 درجه از رومرکز زمینلرزه که در آن موج P به سبب عبور از محیط کمسرعت دریافت نمیشود
زون شفقیauroral zoneواژههای مصوب فرهنگستاننواری تقریباً دایرهای در پیرامون قطبهای زمینمغناطیسی که بیشترین فعالیت شفقی در آن رخ میدهد
زین اوزارلغتنامه دهخدازین اوزار. [ اَ / اُو ] (اِ مرکب ) زین افزار. (حاشیه ٔ خرده اوستا چ پورداود ص 85). رجوع به همین کتاب و زین و زین افزار و دیگر ترکیبهای زین شود.
زینفرهنگ فارسی عمیدوسیلهای از جنس چرم دارای بند و مهمیز که بر پشت اسب، خر، یا استر میبندند و بر آن مینشینند.⟨ زینوبرگ: مجموع زین، نمدزین، تنگ، دهانه، و آنچه اسب را با آن میآرایند. زینافزار.
شاکیةلغتنامه دهخداشاکیة. [ ی َ ] (ع ص ) مؤنث شاکی . دادخواه . رجوع به شاکی شود. || مرد با سلاح و تیز: رجل شاکیةالسلاح . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مرد با زین افزار جنگ . زیناوند. تمام سلاح . غرق در یکصد و چهارده پارچه سلاح رزم . رجوع به شاکی السلاح شود.
افزارلغتنامه دهخداافزار. [ اَ ] (اِ) کفش و پای افزار. (از آنندراج ) (برهان ) (هفت قلزم ). کفش . (از ناظم الاطباء). بمعنی کفش که پای افزار گویند. (جهانگیری ) : همو کلاه سری میدهد به تاجوران که از کلاه سلاطین به پایش افزار است . دهلوی .<b
زینلغتنامه دهخدازین . [ زی / زَ ] (ع اِ) بال خروس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زینلغتنامه دهخدازین . (حرف اضافه + صفت / ضمیر) مخفف از این . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلمه ٔ موصول یعنی از این . (ناظم الاطباء) : چو گشت آن پریچهره بیمارغنج ببرید دل زین سرای سپنج . رودکی .نباشد
زینلغتنامه دهخدازین . (اِخ ) حاکم یمن و یکی از اسواران کسرای اول . او جانشین وهریز بود، ولی پس از مرگ کسری (579 م .) هرمزچهارم او را معزول کرد و بجایش مزوران نامی را تعیین نمود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 392 و <span class
زینلغتنامه دهخدازین . [ ] (اِ) این کلمه در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده و کتان معنی شده و در کتب دیگر دیده نشد و در کتان هم بدان اشاره ای نرفته است .
زینلغتنامه دهخدازین . [ ] (اِخ ) کیسه دوزبوده و از جمله ٔ خوش طبعان زمان و این مقطع ازوست :با زین که منعت کند از صحبت ناجنس بیگانه چنانی که غم خویش نداری .(مجالس النفائس ، در ذکر کسانی که در آخر زمان علیشیر نوائی بوده اما بملازمت ایشان مشرف نشده اند). رجوع به مجالس النفائس چ حکمت
دانش گزینلغتنامه دهخدادانش گزین . [ ن ِ گ ُ ] (نف مرکب ) گزیننده ٔ دانش . که دانش گزیند. که دانش انتخاب کند. که انتخاب علم نماید. که روی بدانش آرد. که دل در دانش بندد. طالب علم : بپاسخ چنین گفت دانش گزین که ایوان سپهرست و فرش این زمین .اسدی .</
درابزینلغتنامه دهخدادرابزین . [ دَ ] (معرب ، اِ) مأخوذ از یونانی تراپزیون . طارمی . دارابزین . دارافزین .نرده . جلفق . (تاج العروس ). حلفق . تفاریج . محجر و شبکه ٔ اطراف باغ و خانه . (ناظم الاطباء). ج ، درابزینات .و رجوع به درابزینات شود : فلماتم بناؤهانقش علی دائرة الد
درب امامزاده جزینلغتنامه دهخدادرب امامزاده جزین . [ دَ ب ِ اِ دِ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان ، واقع در 6هزارگزی شمال فلاورجان و 5هزارگزی راه شهر کردبه اصفهان . با 144</span
درب المجیزینلغتنامه دهخدادرب المجیزین . [ دَ بُل ْ م ُ ] (اِخ ) جایگاهی است که نام آن در شعر فرزدق آمده است . (از معجم البلدان ).
دربزینلغتنامه دهخدادربزین . [ دَ رَ ] (اِ) درابزین . دارابزین . دارافزین . رجوع به دارابزین و دارافزین شود.