سارنگلغتنامه دهخداسارنگ . [ رَ ] (اِ) بمعنی سارنج است که مرغک سیاه ضعیف باشد. (برهان ). سالنج . || نام سازی است . (انجمن آرا). سازی است چون کمانچه که با کمان کشند. رجوع به سارنج شود. بمعنی عالم است که ناسوت گویند. چنانک آرنگ لاهوت و بیرنگ اجسام علوی و رنگ عناصر و رنگارنگ موالید است . (انجمن آر
سارنگلغتنامه دهخداسارنگ . [ رَ ] (اِخ ) از امرای سلطان فیروز شاه بود، و بعدها هنگام حمله ٔ پیرمحمد جهانگیر پسر امیرتیمور گورکان به ملتان حکومت آنجا و صاحب اختیاری هند را داشت و مغلوب پیرمحمد گردید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 471
سارنگلغتنامه دهخداسارنگ . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کاخک بخش جویمند شهرستان گناباد. کوهستانی ، هوای آن معتدل ، و آب آن از قنات ، و محصول آن غلات و تریاک و میوه است ، 85 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
سورنگلغتنامه دهخداسورنگ . [ رَ ] (اِ) جانوری است پرنده خردتر از ملخ و دمی دراز دارد و در عربی آنرا یعسوب گویند. (از مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف ).
سارنگیلغتنامه دهخداسارنگی . [ رَ ] (اِ) سازی است . رجوع به مجله ٔ موسیقی و دوره ٔ سوم شماره ٔ 4 ص 46 و 47 و سارنج و سارنگ در این لغت نامه شود.
صورانیلغتنامه دهخداصورانی . [ ص َ ] (اِخ ) سلیمان بن زیادبن ربیعةبن نعیم خضرمی . وی از عبداﷲبن حارث بن جزء زبیدی و از او غوث بن سلیمان (فرزند وی ) و عبداﷲبن لهیعه و جز آنان روایت کنند. بسال 216 هَ . ق . درگذشت . (معجم البلدان ).
صورانیلغتنامه دهخداصورانی . [ ص َ ] (اِخ ) غوث بن سلیمان ، مکنی به ابی یحیی . وی از خیار قضات بود و قضاء مصر یافت . (معجم البلدان ).
سارنگیلغتنامه دهخداسارنگی . [ رَ ] (اِ) سازی است . رجوع به مجله ٔ موسیقی و دوره ٔ سوم شماره ٔ 4 ص 46 و 47 و سارنج و سارنگ در این لغت نامه شود.
ساننجلغتنامه دهخداساننج . [ ن َن ْ ] (اِ) مرغکی باشد سیاه و کوچک و ضعیف . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به سالنج ، سارنج ، سارنگ شود.
سالنجلغتنامه دهخداسالنج . [ ل َ ] (اِ) بمعنی سارنج که مرغک سیاه و کوچک و ضعیف باشد. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به سارنج و سارنگ و ساننج شود.
سانیجلغتنامه دهخداسانیج . (اِ) بمعنی سارنج که مرغکی است کوچک و سیاه و به آذربایجان سودان گویند. (اوبهی ). رجوع به سارنج و ساننج و سالنج و سارنگ شود.
سارنگیلغتنامه دهخداسارنگی . [ رَ ] (اِ) سازی است . رجوع به مجله ٔ موسیقی و دوره ٔ سوم شماره ٔ 4 ص 46 و 47 و سارنج و سارنگ در این لغت نامه شود.
بسارنگلغتنامه دهخدابسارنگ . [ ] (اِخ ) نام سلطانی در شعررودکی که در دلداری ممدوح از بند گوید : زود از پی آرام پدید آید آشوب زود از پی آشوب پدید آید آرام سلطان بسارنگ شنیدی که چه کردست کو را به مصاف اندر بگرفته به صمصام او عاصی و بداصل و تو با اصل و اط