صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
ساعت ساعتلغتنامه دهخداساعت ساعت . [ ع َ ع َ ] (ق مرکب ) ساعت بساعت . ساعت تا ساعت . دمبدم . لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426).ای دل تو برو در بر جانان می باش ساعت ساعت منتظر
ساعت تا ساعتلغتنامه دهخداساعت تا ساعت . [ ع َ ع َ ] (ق مرکب ) از ساعتی بساعتی . از این ساعت به آن ساعت . ساعت به ساعت . ساعت ساعت : ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 341). همگا
رسیدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت رسیدن، وارد شدن، آمدن، داخلشدن، تشریف آوردن برآمدن ساعت زدن، بیتوته کردن لنگر انداختن، ازگردِ راه رسیدن ایستادن (توقف کردن)
ساعتلغتنامه دهخداساعت . [ ع َ ] (ع اِ) آلتی که بدان تعیین وقت و هنگام کنند. (ناظم الاطباء). آلتی که بدان وقت را بحسب ساعات شناسند. و این لغت مولده است . (المنجد). دستگاهی است مصنوع که بدان تعیین گذشتن زمان کنند و گذشته و مانده ٔ روز و شب دانند. وقت شمار. وقت نما. وقت سنج . هنگام نما. گاه نما.
ساعتلغتنامه دهخداساعت . [ ع َ ] (ع اِ) ساعة. نزد فقها عبارت است از جزئی از زمان . (کشاف اصطلاحات الفنون ). پاره ای از روز و شب . مدتی نامعلوم . وقت و زمان نامعین . مدتی از زمان و بیشتر کوتاه . اَنی : بَرِ چشمه ساران فرود آمدندیکی ساعت از رنج دم برزدند. <p c
ساعتلغتنامه دهخداساعت . [ ع َ ] (ع اِ) (گل ...) گلی است از تیره ٔ گل آویز و علت تسمیه ٔ آن این است که پرچمهای آن شبیه عقربک ساعت است .
ساعتفرهنگ فارسی عمید۱. مقیاس زمان، یک جزء از ۲۴ جزء یک شبانه روز که عبارت از ۶۰ دقیقه و هر دقیقه ۶۰ ثانیه است.۲. دستگاهی که بهوسیلۀ آن وقت را میشناسند و اوقات شب و روز را به دست میآورند.۳. [مجاز] وقت؛ هنگام.۴. [مجاز] زمان اندک.⟨ ساعت آبی: [قدیمی] وسیلهای برای اندازهگیری زمان در گذشته ک
ساعتHorologium, Hor, Pendulum Clockواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی کمنوری در آسمان جنوبی (southern sky) در همسایگی صورت فلکی نهر و تاربست
درساعتلغتنامه دهخدادرساعت . [ دَ ع َ ] (ق مرکب ) فی الفور. (غیاث ) (آنندراج ). فوراً. درحال . فوری .بالفور. آناً. دردم . دروقت . فی الحال : اﷲاﷲ خداوند فریاد رسد مرا، امیر گفت : رسم و درساعت برنشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). من [ ابوا
رب ساعتلغتنامه دهخدارب ساعت . [ رَب ْ ب ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) احکامیان ، هر یک ساعت روز را به یکی از کواکب نسبت کنند و کوکب منسوب الیه رب ساعت آن نامیده میشود. ج ، ارباب ساعات . (از یادداشت مرحوم دهخدا).
ساعت تا ساعتلغتنامه دهخداساعت تا ساعت . [ ع َ ع َ ] (ق مرکب ) از ساعتی بساعتی . از این ساعت به آن ساعت . ساعت به ساعت . ساعت ساعت : ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 341). همگا
ساعت ساعتلغتنامه دهخداساعت ساعت . [ ع َ ع َ ] (ق مرکب ) ساعت بساعت . ساعت تا ساعت . دمبدم . لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426).ای دل تو برو در بر جانان می باش ساعت ساعت منتظر
ساعت بساعتلغتنامه دهخداساعت بساعت . [ ع َ ب ِ ع َ ] (ق مرکب ) ساعتی بعد ازساعتی . ساعت تا ساعت . || دم بدم . (استینگاس ). لحظه بلحظه . هردم . هرلحظه . پیوسته : مطربان ساعت بساعت برنوای زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه . منوچهری .