سالوسیلغتنامه دهخداسالوسی . (حامص ) دغلی . مکر. فریب . (استینگاس ). مکر و حیله و تزویر و فریب و حیله گری و زرق . عوام فریبی . فند. (ناظم الاطباء) : خانه های ما بگیرد او بمکربرکند ما را بسالوسی ز وکر. (مثنوی ).نگویم نسبتی دارم بنزدیکا
سالوسیفرهنگ فارسی عمید۱. ریاکاری؛ عوامفریبی؛ حیلهگری.۲. (صفت نسبی، منسوب به سالوس) اهل ریا و سالوس.
شالپوشیلغتنامه دهخداشالپوشی . (حامص مرکب ) عمل شال پوش . || درپیچیدن به شال . پوشیدن بشال . || (اِ مرکب ) پارچه ٔ کلفتی که در زیر سلاح اسب میگذارند. (ناظم الاطباء). این جای دیگر دیده نشد و غرابت دارد و محتمل است که مربوط به ترکیب شالپوش باشد. || (حامص مرکب ) مطلق لباس فقرا اختیار کردن . (آنندراج
حسین شالوسیلغتنامه دهخداحسین شالوسی . [ ح ُ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن شاعر. متولد 374 هَ . ق . و متوفی . 440 هَ . ق . رجوع به شالوسی شود.
شالپوشلغتنامه دهخداشالپوش . (نف مرکب ) آنکه شال پوشد. آنکه از پارچه ٔ شال جامه کند و بر تن نماید. || (ن مف مرکب ) پوشیده بشال . درپیچیده بشال .
حقهبازیفرهنگ مترادف و متضاد۱. بامبول، تزویر، حیله، زرق، سالوسی، شیادی، فریب، کلک، مکر ۲. شعبدهبازی، تردستی
تسلسلغتنامه دهخداتسلس . [ ت َ س َل ْ ل ُ ] (ع مص ) سالوسی و مکاری . (لطایف از غیاث اللغات ) (آنندراج ). سالوسی کردن : تا به ناموس مسلمانی زینددر تسلس تا ندانی که کیند. مولوی .نور آن گوهر چو بیرون تافته ست زین تسلسها فراغت یافته
پجیولغتنامه دهخداپجیو. [ پ َ جی ] (اِ) اشتغال به امری است که غرض از آن اعتقاد بهم رسانیدن مردم باشد به کسی و آنرا سالوسی و ریا خوانند. (برهان ).