سبوسلغتنامه دهخداسبوس . [ س َ / س ُ ] (اِ) طبری «سوس ». (نصاب طبری 451) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نخاله ٔ هر چیز را گویند عموماً و نخاله و پوست گندم و جو آردکرده را خصوصاً. (برهان ). پوست گندم یعنی آنچه که در غربال بعد از
سبیوشلغتنامه دهخداسبیوش . [ س ِ ] (اِ) تخم اسبغول است که بعربی بزرقطونا گویند. (برهان ) (آنندراج ) : هر کس که تشقق بزبانش باشدتشویش بهر سخن از آنش باشدباید که کتیره در لباب سبیوش حل کرده مدام در دهانش باشد.یوسفی طبیب (از آنندراج ).<
سَبوسگویش خلخالاَسکِستانی: fal دِروی: fal شالی: sus کَجَلی: fil کَرنَقی: fəl کَرینی: subus کُلوری: sabus گیلَوانی: sus لِردی: sosk
سَبوسگویش کرمانشاهکلهری: kal̆p/ kal̆pak گورانی: kal̆p/ kal̆pak سنجابی: kal̆p/ kal̆pak کولیایی: kal̆p/ kal̆pak زنگنهای: kal̆p/ kal̆pak جلالوندی: kal̆p/ kal̆pak زولهای: kal̆p/ kal̆pak کاکاوندی: kal̆p/ kal̆pak هوزمانوندی: kal̆p/ kal̆pak
سبوسهلغتنامه دهخداسبوسه . [ س ُ س َ / س ِ ] (اِ) خشکی باشد مانند سبوس که به سبب یبوست مزاج در سر آدمی پیدا شود و آن را بعربی حَزازة گویند. (برهان ). سپیده هائی که گاه شانه کردن از سر ریزد: تبریه ؛ سبوسه ٔ سر. (منتهی الارب ) : خرشف کنگر
سبوسهلغتنامه دهخداسبوسه . [ س ُ س َ / س ِ ] (اِ) خشکی باشد مانند سبوس که به سبب یبوست مزاج در سر آدمی پیدا شود و آن را بعربی حَزازة گویند. (برهان ). سپیده هائی که گاه شانه کردن از سر ریزد: تبریه ؛ سبوسه ٔ سر. (منتهی الارب ) : خرشف کنگر
لاغثورس ملاسبوسلغتنامه دهخدالاغثورس ملاسبوس .[ ] (معرب ، اِ مرکب ) (اصل کلمه یونانی ، لاغوس سالاس سیوس ) بیونانی ارنب بحری است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به ارنب بحری شود.
قاقسبوسلغتنامه دهخداقاقسبوس . [ ] (معرب ، اِ) کمون بری . (فهرست مخزن الادویه ). || شاه ترج بری . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به قافنوس شود.
اسبوسبوسلغتنامه دهخدااسبوسبوس . [ اِ بو س ِب ْبو ] (اِخ ) قفطی گوید: نفس افلاطون در تعلیم مبارک بود و گروهی از علماء بدو تخریج یافتند و پس از او مشهور شدند از جمله ٔ آنان اسبوسبوس از مردم اثینس (آطن ) و پسر خواهر افلاطون است . (تاریخ الحکماء ص 24). و رجوع به اسپو
باسبوسلغتنامه دهخداباسبوس . (اِ) نوعی از ریحان باشد که آنرا مرزنگوش خوانند. و بعربی آذان الفار گویند. (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (آنندراج ). وسبب این اسم (یعنی مرزنگوش ) آن است که مرز را موش گویند و آن به گوش موش شبیه است و بعربی آذان الفار گویند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). نام ریحانی است که