ستاره بارلغتنامه دهخداستاره بار. [ س ِ رَ / رِ ] (نف مرکب ) در بیت زیر، باران ریز. که باران از آن ریزد. که قطرات باران از آن چکد : بستان چنان شود که ندانیش زآسمان چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار.سوزنی .<b
شطارةلغتنامه دهخداشطارة. [ ش َ رَ ] (ع اِمص ) شطارت . چالاکی . (ناظم الاطباء). || بی باکی . (ناظم الاطباء). رجوع به شطارت شود. || ترک موافقت مردمان از جهت لئامت و خباثت . (ناظم الاطباء).
شطارةلغتنامه دهخداشطارة. [ ش َ رَ ] (ع مص ) خشک شدن یک پستان گوسپند و یا درازتر از دیگری گردیدن آن . (ناظم الاطباء). || ترک موافقت مردمان بسبب خباثت و لئامت . (فرهنگ فارسی معین ). || شوخ و بی باک شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به بدی درشدن . (تاج المصادر بیهق
شطورةلغتنامه دهخداشطورة. [ ش ُ رَ ](ع مص ) مصدر به معنی شطارة. (ناظم الاطباء). به دو معنی اخیر شطور. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به شطارة شود. || برغم مردمان دور گردیدن از ایشان . (منتهی الارب ). رجوع به شطور و شطارة شود.
ستارچهلغتنامه دهخداستارچه . [ س َ / س ِ چ َ/ چ ِ ] (اِ مصغر) ستاره و اخگر خرد. (آنندراج ) (استینگاس ). جرقه . ستاره ٔ کوچک و اخگر. (ناظم الاطباء).
ستاره بارانلغتنامه دهخداستاره باران . [ س ِ رَ / رِ ] (نف مرکب ) پرستاره . در بیت زیر مجازاً، پرگل : از شاخ شکوفه ریز گویی کرده ست فلک ستاره باران .خاقانی .
ستاره بارانفرهنگ فارسی عمید۱. فروریختن چیزی از جایی به شکل فروریختن ستارگان: ◻︎ از شاخ شکوفهریز گویی / کردهست فلک ستارهباران (خاقانی: ۳۴۵).۲. (صفت) پُرستاره.
ستارۀ باریمیBarium starواژههای مصوب فرهنگستانغول سرخی از ردۀ طیفی جی یا ک که در آن عنصرهای سنگینی همچون باریم با فراوانی غیرمعمول در طیف نمایان میشوند
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س َ / س ِ رَ / رِ ] (اِ) خیمه ای را گویند از پارچه ٔبسیار نازک دوزند بجهت منع مگس و پشه و آن را درین زمان پشه دان خوانند. (برهان ). بقول نلدکه ستاره عربی است بمعنی پوشش مشتق از ستر، پوشیدن . رجوع شو
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س َ رَ / رِ ] (اِ) آستان درِ خانه . (برهان ). رجوع به ستانه و آستانه شود.
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س ِ / س َ رَ / رِ ] (اِ) افزار جدول کشان را میگویند و آن چیزی است راست و تنک و پهن بعرض دو انگشت یا کمتر، از فولاد یا چوب یا استخوان و امثال آن سازند و بعربی مسطر خوانند.(برهان ). اسم افزاری است از
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س ِ رَ ] (اِخ ) نام قریه ای است در طیف بزره که در غرب آن قرار گرفته و به جبلة متصل میشود. وادیی است که آن را لحف گویند. (از معجم البلدان ).
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س ِ رَ ] (اِخ ) نام مادر شیخ الرئیس ابوعلی سیناست از اهل افشنه قریه ای نزدیک بخارا. رجوع به شرح حال رودکی سعید نفیسی ص 101 و تتمه ٔ صوان الحکمة ص 39 و تاریخ علوم عقلی صفا ص <span class="hl" dir="ltr
چاه ستارهلغتنامه دهخداچاه ستاره . [ س ِ ] (اِخ )دهی است از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار که در 70 هزارگزی جنوب خاوری ششتمد واقع شده . کوهستانی و گرمسیر است و 138 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات ، پنبه و زیره . شغل
سیه ستارهلغتنامه دهخداسیه ستاره . [ ی َه ْ س ِ رَ /رِ ] (ص مرکب ) بدبخت . بداقبال . بدطالع : زآن شیفته ٔ سیه ستاره من شیفته تر هزار باره .نظامی .
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س َ / س ِ رَ / رِ ] (اِ) خیمه ای را گویند از پارچه ٔبسیار نازک دوزند بجهت منع مگس و پشه و آن را درین زمان پشه دان خوانند. (برهان ). بقول نلدکه ستاره عربی است بمعنی پوشش مشتق از ستر، پوشیدن . رجوع شو
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س َ رَ / رِ ] (اِ) آستان درِ خانه . (برهان ). رجوع به ستانه و آستانه شود.
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س ِ / س َ رَ / رِ ] (اِ) افزار جدول کشان را میگویند و آن چیزی است راست و تنک و پهن بعرض دو انگشت یا کمتر، از فولاد یا چوب یا استخوان و امثال آن سازند و بعربی مسطر خوانند.(برهان ). اسم افزاری است از