شطارةلغتنامه دهخداشطارة. [ ش َ رَ ] (ع اِمص ) شطارت . چالاکی . (ناظم الاطباء). || بی باکی . (ناظم الاطباء). رجوع به شطارت شود. || ترک موافقت مردمان از جهت لئامت و خباثت . (ناظم الاطباء).
شطارةلغتنامه دهخداشطارة. [ ش َ رَ ] (ع مص ) خشک شدن یک پستان گوسپند و یا درازتر از دیگری گردیدن آن . (ناظم الاطباء). || ترک موافقت مردمان بسبب خباثت و لئامت . (فرهنگ فارسی معین ). || شوخ و بی باک شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به بدی درشدن . (تاج المصادر بیهق
شطورةلغتنامه دهخداشطورة. [ ش ُ رَ ](ع مص ) مصدر به معنی شطارة. (ناظم الاطباء). به دو معنی اخیر شطور. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به شطارة شود. || برغم مردمان دور گردیدن از ایشان . (منتهی الارب ). رجوع به شطور و شطارة شود.
ستارچهلغتنامه دهخداستارچه . [ س َ / س ِ چ َ/ چ ِ ] (اِ مصغر) ستاره و اخگر خرد. (آنندراج ) (استینگاس ). جرقه . ستاره ٔ کوچک و اخگر. (ناظم الاطباء).
ستاره پرستیلغتنامه دهخداستاره پرستی . [ س ِ رَ / رِ پ َ رَ ] (حامص مرکب ) عمل ستاره پرست . رجوع به صابئین شود.
پرستفرهنگ فارسی عمید۱. = پرستیدن۲. پرستنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خداپرست، بتپرست، آتشپرست، میپرست، آفتابپرست، ستارهپرست، خودپرست.
صابئینفرهنگ فارسی عمید۱. = صابی۲. فرقهای مذهبی که آداب و رسوم آنها مخلوطی از یهودیگری و مسیحیت است و اکثر اوقات آداب و رسوم مذهبی خود را نزدیک آب روان و با شستوشو در آب انجام میدهند. برخی از صابئین ستارهپرست و برخی بتپرست بودهاند. مرکز اصلی آنها کلدۀ قدیم بوده و از اهل کتاب بهشمار رفتهاند و در قرآن ذکری
پرستلغتنامه دهخداپرست . [ پ َ رَ ] (نف ) پرستنده و پرستار باشد و شخصی را نیز گویند که در وهم و پندار خود یعنی در فکر وخیال خود مانده باشد. (برهان ). برای کلمات مرکبه ٔ باپرست ذیل رجوع به ردیف و رده ٔ همین کلمات شود: بت پرست . آتش پرست . می پرست . خداپرست . پول پرست . دینارپرست . کعبه پرست . ع
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س ِ رَ / رِ ] (اِ) اوستا «ستار» ، پهلوی «ستارک « » نیبرگ 207»، هندی باستان «ستر» ، ارمنی «استی » ، کردی «ایستیرک » ، افغانی «ستورایی » و «ستارغا» (چشم )، استی «ستلی » ، وخی «ستار» ، شغنی «شتاری » و
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س َ / س ِ رَ / رِ ] (اِ) خیمه ای را گویند از پارچه ٔبسیار نازک دوزند بجهت منع مگس و پشه و آن را درین زمان پشه دان خوانند. (برهان ). بقول نلدکه ستاره عربی است بمعنی پوشش مشتق از ستر، پوشیدن . رجوع شو
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س َ رَ / رِ ] (اِ) آستان درِ خانه . (برهان ). رجوع به ستانه و آستانه شود.
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س ِ / س َ رَ / رِ ] (اِ) افزار جدول کشان را میگویند و آن چیزی است راست و تنک و پهن بعرض دو انگشت یا کمتر، از فولاد یا چوب یا استخوان و امثال آن سازند و بعربی مسطر خوانند.(برهان ). اسم افزاری است از
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س ِ رَ ] (اِخ ) نام قریه ای است در طیف بزره که در غرب آن قرار گرفته و به جبلة متصل میشود. وادیی است که آن را لحف گویند. (از معجم البلدان ).
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س ِ رَ ] (اِخ ) نام مادر شیخ الرئیس ابوعلی سیناست از اهل افشنه قریه ای نزدیک بخارا. رجوع به شرح حال رودکی سعید نفیسی ص 101 و تتمه ٔ صوان الحکمة ص 39 و تاریخ علوم عقلی صفا ص <span class="hl" dir="ltr
چاه ستارهلغتنامه دهخداچاه ستاره . [ س ِ ] (اِخ )دهی است از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار که در 70 هزارگزی جنوب خاوری ششتمد واقع شده . کوهستانی و گرمسیر است و 138 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات ، پنبه و زیره . شغل
سیه ستارهلغتنامه دهخداسیه ستاره . [ ی َه ْ س ِ رَ /رِ ] (ص مرکب ) بدبخت . بداقبال . بدطالع : زآن شیفته ٔ سیه ستاره من شیفته تر هزار باره .نظامی .
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س َ / س ِ رَ / رِ ] (اِ) خیمه ای را گویند از پارچه ٔبسیار نازک دوزند بجهت منع مگس و پشه و آن را درین زمان پشه دان خوانند. (برهان ). بقول نلدکه ستاره عربی است بمعنی پوشش مشتق از ستر، پوشیدن . رجوع شو
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س َ رَ / رِ ] (اِ) آستان درِ خانه . (برهان ). رجوع به ستانه و آستانه شود.
ستارهلغتنامه دهخداستاره . [ س ِ / س َ رَ / رِ ] (اِ) افزار جدول کشان را میگویند و آن چیزی است راست و تنک و پهن بعرض دو انگشت یا کمتر، از فولاد یا چوب یا استخوان و امثال آن سازند و بعربی مسطر خوانند.(برهان ). اسم افزاری است از