ستاملغتنامه دهخداستام . [ س ِ ] (اِ) ساخت و یراق زین اسب مطلقاً، لجام و سرافسار محلی بزر و نقره . (برهان ).ساخت زین یعنی لجام و یراق زین اسب محلی بزر و نقره . (انجمن آرا). ساخت مرکب . (رشیدی ). زیوری است که به اسب تعلق دارد. (غیاث ). استام . اوستام : بر اسبی نشانده
ستامفرهنگ فارسی عمید۱. دهنه؛ لگام؛ سر افسار.۲. آنچه از سازوبرگ اسب که با طلا و نقره و جواهر زینت داده باشند: ◻︎ هزار اسب مرصّع گوش تا دم / همه زرّینستام و آهنینسُم (نظامی۲: ۳۰۲).
شتاملغتنامه دهخداشتام . [ ش َت ْ تا ] (ع ص ) شاتم . دشنام دهنده . (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدزبان : بهری خوارج شدند و بهری غالی ... و بهری شتام و لعان و عیاب شدند... (کتاب النقض ص 375).
سپیتاملغتنامه دهخداسپیتام . [ س ِ ] (اِخ ) سپیتامان . نام نهمین پدر زردشت است یعنی جد هشتم او. در مروج الذهب اسبیمان و استیمان و در تاریخ طبری سفمان ضبط شده است . رجوع به مزدیسنا و... تألیف معین و سپیتمان و سپنتمان شود.
سپیتاملغتنامه دهخداسپیتام . [ سْپی / س ِ ] (فرانسوی ، اِ) مقیاس متر بوده است . پیرنیا آرد:... مقصود از استعمال ارابه های مذکور این بود که در دشمن تولید وحشت کند زیرا مال بند هر ارابه بنیزه ٔتیز و کوتاهی که بقول دیودور ببلندی سه سپیتام (مقدونیه ) بود منتهی می شد
سطاملغتنامه دهخداسطام . [ س ِ ] (ع اِ) آتشکاو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). کفچه ٔ آتش . (مهذب الاسماء). || آهن سرپهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دروند. || سربند قاروره . || تیزی تیغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). و در حدیث است : العرب سطام الناس ، یعنی در شوکت و حدت چون حد
ستامیهلغتنامه دهخداستامیه . [ س َت ْ تا می ی َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 18 هزارگزی جنوب باختری اهواز و 2 هزارگزی باختر راه آهن اهواز به خرمشهر. آب آنجا از چاه تأمین میشود. محصول آن غل
استامفرهنگ فارسی عمید= ستام: ◻︎ به فرش و اسب و استام و خزینه / چه افرازی چنین ای خواجه سینه (ناصرخسرو: ۳۵۲).
اوستامفرهنگ فارسی عمید۱. = ستام۲. اعتماد: ◻︎ بهافزای خوانند او را به نام / هم از نام و کردار و هم اوستام (ابوشکور: مجمعالفرس: اوستام).۳. (صفت) معتمد؛ معتبر.
پلتفرهنگ فارسی معین(پَ لَ) 1 - درختی از تیرة افراها که جزو تیره های نزدیک به گل سرخیان است و در سراسر جنگل های خزر وجود دارد. برگ هایش پنجه ای است ؛ گندلاش ، پلاس ، ستام ، بلس . 2 - سفیدار. 3 - شیردار.
ارغونفرهنگ فارسی عمیدنوعی اسب تندوتیز و تندرو: ◻︎ هزار اسپ دیگر به زرینسِتام / از ارغون و از تازیِ تیزگام (اسدی: ۳۶۳)، ◻︎ تو را چه نالهٴ کوس و چه نالهٴ ارغن / به روز جنگ چو باشی نشسته بر ارغون (قطران: ۲۸۱).
فیلوارلغتنامه دهخدافیلوار. [فیل ْ ] (اِ مرکب ) پیلوار. (فرهنگ فارسی معین ). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند : عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعرفیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام . سوزنی .- فیلوارافکن </span
ستامیهلغتنامه دهخداستامیه . [ س َت ْ تا می ی َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 18 هزارگزی جنوب باختری اهواز و 2 هزارگزی باختر راه آهن اهواز به خرمشهر. آب آنجا از چاه تأمین میشود. محصول آن غل
روستارستاملغتنامه دهخداروستارستام . [ ] (اِخ ) شهر کوچکی است در میان داراگردو حدود کرمان . (از حدود العالم چ دانشگاه ص 135).
رستاملغتنامه دهخدارستام . [ ] (اِخ ) شهرکی است به ناحیت پارس میان دارابگرد و حدود کرمان ، جایی با کشت و برز بسیار و نعمت فراخ . (حدود العالم ).
استاملغتنامه دهخدااستام . [ اَ ] (اِ) آتش کاو آهنین . مِحَش ّ. مِحَشّه . مِسعر. مِسعار. مِحراک . محضاء. مِحْضَب . مِحْضَج . مِحراث . || سیخ که در تون حمام و تنور نانوائی بکار برند. || کفچه ٔ آتشدان . || بیلچه . مقحاة. مِسحاة. مجرفة. خاک انداز. خیسه . چمچه . کمچه .
استاملغتنامه دهخدااستام . [اُ ] (اِ) ستام . (جهانگیری ). اوستام . ساخت . زین و یراق اسپ از طلا و نقره . (برهان ) (سروری ) : نکورنگ اسبان با سیم و زربه استامها در نشانده گهر. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1504
اوستاملغتنامه دهخدااوستام . (اِ) استام . یراق زین و لگام اسب . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) : چون برآهختی ز تن شرم ای پسریافتی دیبا واسب و اوستام . ناصرخسرو. || ستون و عمود. || پشتی و حامی . (ناظم الاطباء). || امین