ستمکارهلغتنامه دهخداستمکاره . [ س ِ ت َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ظالم . جابر : یارب تو همی دانی که بر من ستم همی کند، مرا فریاد رس از این ستمکاره . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). ملکی بود نام وی عملوق و او از طسم بود و مردی ستمکاره بود. (تاریخ ط
ستمکارهفرهنگ فارسی عمیدظالم؛ ستمگر: ◻︎ گنه بود مرد ستمکاره را / چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟ (سعدی۱: ۵۱).
ستمکارگیلغتنامه دهخداستمکارگی . [ س ِ ت َ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) عمل ستمکار : در ستمکارگی پی افشردندمیگرفتند و خانه می بردند. نظامی (هفت پیکر ص 323).ازو بوم و کشور به
ستمکاریلغتنامه دهخداستمکاری . [ س ِ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل ستمکار. ظالمی . ستمگری . جور. ظلم : این کارد نه از بهر ستمکاری کردندانگورنه از بهر نبیذ است بچرخشت . رودکی .داده ست بدو ایزد خلق همه عالم راوایزد نکند هرگز بر خلق ستمکاری
ستمکاری کردنلغتنامه دهخداستمکاری کردن . [ س ِ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ستم کردن . ظلم کردن . جور کردن : ستمکاری کنیم آنگه بهر کارزهی مشتی ضعیفان ستمکار. نظامی .بزیر سایه ٔ عدل تو آسمان را نیست مجال آنکه کند بر کسی ستمکاری . <p class
ستمکار، ستمکارفرهنگ مترادف و متضادبیدادگر، جبار، جفاپیشه، ستمکاره، جفاکار، ستمگر، سفاک، شریر، ظالم، مردمآزار ≠ عادل، دادگر
کارهلغتنامه دهخداکاره . [ رَ / رِ ] (ص نسبی ) هر چیز کارآمدو لایق و قابل کار و کسی که از وی کار آید. || منصوب . صاحب منصب و مقام . (ناظم الاطباء). مؤثر. شاغل مقامی . دارای شغلی . بکار مشغول . || در ترکیب آید و صفت فاعلی سازد همچون ستمکاره . هرکاره . همه کاره
گله بردنلغتنامه دهخداگله بردن . [ گ ِل َ / ل ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) شکایت کردن : گله از دست ستمکاره به سلطان گویندچون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم ؟ سعدی (صاحبیه ).بهیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن <br
کارهفرهنگ فارسی عمید١. [مجاز] صاحب نفوذ و تسلط؛ آنکه از وی کاری برمیآید.٢. کار (در ترکیب با کلمۀ دیگر): همهکاره، هیچکاره، بیکاره، ستمکاره.