ستیخلغتنامه دهخداستیخ . [ س ِ ] (ص ) ستیغ. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). هر چیز بلند و راست همچون ستون و قامت مردم . (برهان ). راست و بلند، و با ستیغ مرادف است . (آنندراج ). چیزی راست مانند تیر و نیزه و ستون . (رشیدی ) (اوبهی ). شق . راست . (صحاح الفرس ). امروز سیخ گویند. (مؤلف ) <span class
ستیخفرهنگ فارسی عمید= ستیغ: ◻︎ خم آورد پشت و سنان ستیخآآآ / بزد تند و برکند هفتاد میخ (فردوسی: لغتنامه: ستیخ).
ستخلغتنامه دهخداستخ . [ س َ ت ِ ] (ص ) بمعنی ستیخ که راست باشد. (آنندراج ). رجوع به ستیخ و ستیغ شود.
ستیخ کردنلغتنامه دهخداستیخ کردن . [ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راست کردن . سیخ کردن : ستیخ کردن پرها. ستیخ کردن گوش .
ستیخ گوشلغتنامه دهخداستیخ گوش . [ س ِ] (ص مرکب ) گوش راست کرده . (ناظم الاطباء). گوش تیز کرده : ظبی مصمغ، آهوی ستیخ گوش . (منتهی الارب ). || کسی که مواظب گوش دادن بود. (ناظم الاطباء).
گستاخ گستاخلغتنامه دهخداگستاخ گستاخ . [ گ ُ گ ُ ] (ق مرکب ) اندک اندک رام . رفته رفته مأنوس . کم کم جسور : پریده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل در شمایل شاخ در شاخ . نظامی .رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ .<p cla
شتاخلغتنامه دهخداشتاخ . [ ش ِ ] (اِ) ستاخ . شاخی بود که ازشاخ برجهد. (از لغت فرس اسدی ). رجوع به ستاخ شود.
ستیخونلغتنامه دهخداستیخون . [ س ِ ] (اِ) این کلمه در بیتی از منوچهری بدین صورت آمده و ظاهراً مقصود استخوان است : بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون .منوچهری .
ستیخ کردنلغتنامه دهخداستیخ کردن . [ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راست کردن . سیخ کردن : ستیخ کردن پرها. ستیخ کردن گوش .
ستیخ گوشلغتنامه دهخداستیخ گوش . [ س ِ] (ص مرکب ) گوش راست کرده . (ناظم الاطباء). گوش تیز کرده : ظبی مصمغ، آهوی ستیخ گوش . (منتهی الارب ). || کسی که مواظب گوش دادن بود. (ناظم الاطباء).
ستخلغتنامه دهخداستخ . [ س َ ت ِ ] (ص ) بمعنی ستیخ که راست باشد. (آنندراج ). رجوع به ستیخ و ستیغ شود.
مؤللةلغتنامه دهخدامؤللة. [ م ُ ءَل ْ ل َ ل َ ] (ع ص ) اذن مؤللة؛ گوش تیز و ستیخ . (منتهی الارب ). گوشهای ستیخ کرده . (ناظم الاطباء). گوش تیز یعنی ستیخ و راست کرده . (یادداشت مؤلف ).
متتالعلغتنامه دهخدامتتالع. [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) آن که گردن ستیخ کند و سر بلند کند در رفتار. (آنندراج ). کسی که در رفتار گردن را ستیخ و سر را بلند نگاه می دارد از تکبر و تبختر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتالع شود.
متلعلغتنامه دهخدامتلع. [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) زن خوب رو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بسیار نگرنده ٔ چپ و راست . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || آن که گردن ستیخ کند. (آنندراج ). کسی که برمی آورد سر را و ستیخ نماید گردن را برای شنیدن و یا دیدن چیزی . || روز ب
شظشظةلغتنامه دهخداشظشظة. [ ش َ ش َ ظَ ] (ع مص ) ستیخ شدن ذکر کودک به وقت بول . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
ستیخ کردنلغتنامه دهخداستیخ کردن . [ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راست کردن . سیخ کردن : ستیخ کردن پرها. ستیخ کردن گوش .
ستیخ گوشلغتنامه دهخداستیخ گوش . [ س ِ] (ص مرکب ) گوش راست کرده . (ناظم الاطباء). گوش تیز کرده : ظبی مصمغ، آهوی ستیخ گوش . (منتهی الارب ). || کسی که مواظب گوش دادن بود. (ناظم الاطباء).
ستیخونلغتنامه دهخداستیخون . [ س ِ ] (اِ) این کلمه در بیتی از منوچهری بدین صورت آمده و ظاهراً مقصود استخوان است : بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون .منوچهری .
استیخلغتنامه دهخدااستیخ . [ اِ ] (ص ) ستیخ . هر چیز راست و بلند چون ستون و نیزه . مستوزی : اتطاء؛ استیخ ایستادن . (منتهی الارب ).- استیخ شدن ؛ راست شدن .- استیخ کردن ؛ سیخ کردن . راست و شق کردن ، چنانکه نره را.- است