سخت روییلغتنامه دهخداسخت رویی . [ س َ ] (حامص مرکب ) پررویی و سماجت . مقاومت . پایداری : چو پی سست وپوشیده شد استخوان دگر قصه ٔ سخت رویی مخوان . نظامی .نه زآن سرما نوازش گرم گشتش نه دل زآن سخت رویی نرم گشتش .
تکینه 1sachetواژههای مصوب فرهنگستانکیسهای کوچک و دورانداختنی، معمولاً از جنس پلاستیک، محتوی مقادیری از مواد غذایی یا بهداشتی یا دارویی، در حد یک بار مصرف
لحیم سخت،سختلحیمbraze, hard solderواژههای مصوب فرهنگستانپیوند ناشی از گرمایش قطعات سرهمبندیشده تا دمای ذوب سختلحیمکاری با فلزِ پرکُن، به روش مویینگی
لحیمکاری سخت،سختلحیمکاریbrazing, hard solderingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ایجاد اتصال با استفاده از فلزِ پرکُن در دمای بالاتر از 450 درجة سلسیوس و زیر نقطة ذوب فلز پایه که در آن نفوذ در اتصال براثر خاصیت مویینگی صورت میگیرد
سختلحیمکاری پخشی،سختلحیمکاری نفوذیdiffusion brazingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی لحیمکاری سخت که در آن فلز پرکن و اجزای فاز مذاب به درون فلز پایه پخش میشوند و اتصالی با خواص مشابه فلز پایه به دست میآید
خایسکفرهنگ فارسی عمیدچکش؛ پتک: ◻︎ چو سندان کسی سخترویی نکرد / که خایسک تٲدیب بر سر نخوَرد (سعدی۱: ۱۲۲)، ◻︎ آیین جهان طبل جفا کوفتن است / خایسک بلا بر سر ما کوفتن است (بهار: ۱۱۲۶).
بیحیاییلغتنامه دهخدابیحیایی . [ ح َ ] (حامص مرکب ) جسارت و پررویی و گستاخی و بی شرمی و بی ادبی . (ناظم الاطباء). وقاحت . سخت رویی . سترگی . شوخی . پررویی . (یادداشت بخط مؤلف ) : دوم پرده بیحیایی متن که خود میدرد پرده ٔ خویشتن .سعدی .
شلاقلغتنامه دهخداشلاق . [ ش َل ْ لا ] (ع اِ) زنبیل گدایان و مسکینان و سائلان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).- شلاق درآوردن ؛ گدایی کردن وسؤال نمودن . (ناظم الاطباء).- || سخت رویی کردن در سؤال . || خریطه ٔ کوچک . (ناظم الاطباء).<
عیب جوییلغتنامه دهخداعیب جویی . [ ع َ / ع ِ ] (حامص مرکب ) عمل عیبجو. ایراد عیب ها و خطاهای دیگران . (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : نه کم زآیینه ای در عیب جویی به آیینه رها کن سخت رویی . نظامی .<b
نرم خوییلغتنامه دهخدانرم خویی . [ ن َ ] (حامص مرکب ) دماثت . (از منتهی الارب ). دماثت اخلاق . (یادداشت مؤلف ). ملایمت . نرمی . مهربانی : چون گل بگذار نرم خویی بگذر چو بنفشه از دورویی . نظامی .بر آنکس که اش سخت رویی بوددرشتی به از
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س ُ ] (ع اِ) آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزی خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
سختفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ آسان] دشوار؛ مشکل.۲. [مقابلِ نرم و سست] سفت.۳. محکم و استوار.۴. [قدیمی، مجاز] بخیل، خسیس.۵. (قید) بسیار: ◻︎ بیا که قصر امل سخت سستبنیاد است / بیار باده که بنیاد عمر بر باد است (حافظ: ۹۰).⟨ سخت گرفتن: (مصدر لازم) کار را بر کسی دشوار ساختن و او را در فشار
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س َ ] (ص ) هندی باستان ریشه ٔ «سک ، سکنوتی » (توانستن ، قدرت داشتن )، سانسکریت «سکتا» (توانا)، پهلوی «سخت » ، بلوچی «سک » (سخت ، محکم ، استوار)، یودغا «سوکت » گیلکی نیز «سخت » . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || (ق ) فراوان و بسیار و غایت و نهایت . (برهان ). بسیار. (جه
سختدیکشنری فارسی به عربیاصرار , بشدة , ثقيل , جدي , حاد , خانق , دبق , زمن , صارم , صخري , صعب , صلب , عنيد , عنيف , قاسي , قبر , قرحة , قوي , لا يقاوم , لا يقهر , لايطاق , متانق , متجهم , متصلب , مرض , مزعج , مزمن , مقرن , هائل
دل سختلغتنامه دهخدادل سخت . [ دِ س َ ] (ص مرکب ) سخت دل . قاسی . قسی . دل سنگ : آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش بخت منست . سعدی .جبّار؛ دل سخت بی رحم . (منتهی الارب ).
خواب سختلغتنامه دهخداخواب سخت . [ خوا/ خا ب ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب گران . خواب عمیق . سَبح . تسبیح . سبیحة. (یادداشت بخط مؤلف ).
روی سختلغتنامه دهخداروی سخت . [ س َ ] (اِ مرکب ) وسمه و ماده ای که بدان موی سر و ابرو را سیاه می کنند. (ناظم الاطباء).
سی سختلغتنامه دهخداسی سخت . [ سی س َ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان ، کنار راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. دارای 2500 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، حبوبات ، عسل و گردو. ساکنین از طایفه ٔ بویراحمد پائین
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س ُ ] (ع اِ) آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزی خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).