سخنورلغتنامه دهخداسخنور. [ س ُ خ َن ْ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) شاعر. سخندان : مرا دی عاشقی گفت ای سخنورمیان عاشق و معشوق بنگر. فرخی .سخنوران را صاحبقران تویی بجهان بتو تمام شود مدت قران سخن . سوزنی .<br
سخنور نافذی بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: رسانۀ ارتباط . وسیلۀ انتقال اندیشه سخنور نافذی بودن، تحت تأثیر قرار دادن، شوراندن، منقلب کردن، انگیختن
شخنارلغتنامه دهخداشخنار. [ ] (اِ) اسم فارسی طائری است مائی سبزرنگ وسط سر آن سفید. (مخزن الادویه ). ظاهراً کلمه مصحف شخنشار (خشنسار) باشد.
سخنوریلغتنامه دهخداسخنوری . [ س ُ خ َن ْ وَ ] (حامص مرکب ) عمل سخنور. شغل سخنور. شاعری : چون سخن در سخن مسلسل گشت بر زبان سخنوری بگذشت . نظامی .گه گه خیال در سرم آید که این منم ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری .
سخنوریلغتنامه دهخداسخنوری . [ س ُ خ َن ْ وَ ] (حامص مرکب ) عمل سخنور. شغل سخنور. شاعری : چون سخن در سخن مسلسل گشت بر زبان سخنوری بگذشت . نظامی .گه گه خیال در سرم آید که این منم ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری .
سخنوریلغتنامه دهخداسخنوری . [ س ُ خ َن ْ وَ ] (حامص مرکب ) عمل سخنور. شغل سخنور. شاعری : چون سخن در سخن مسلسل گشت بر زبان سخنوری بگذشت . نظامی .گه گه خیال در سرم آید که این منم ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری .