سرارلغتنامه دهخداسرار. [ س َ ] (ع اِ) گزین نسب و خالص آن . || غوره ٔ خرما. || سرارالوادی ؛ بهترین جای وادی . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سرارلغتنامه دهخداسرار. [ س ِ ] (اِخ ) وادیی است که صنعا را می شکافد و گاهی که باران آید آب در آن فزون شود و در سنوان ریزد و دریاچه مانندی شود. (از معجم البلدان ).
سرارلغتنامه دهخداسرار. [ س ِ ] (ع اِ) شکنهای کف دست و پیشانی و اَسِرّة جمع آن است . (منتهی الارب ). خط پیشانی و کف دست . ج ، اسراء، اسره . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || آنچه بریده شود از ناف کودک . || آخرین شب از ماه . (منتهی الارب ) . محاق : محاق و وقت پنهانی نور
سرارلغتنامه دهخداسرار. [ س ِ ] (ع مص ) با کسی راز گفتن . (مجمل اللغة). مسارة. با کسی راز کردن . (المصادر زوزنی ) : صد نشان است از سرار و از جهارلیک بس کن پرده زین هم برمدار. مولوی .تا به ما ما را نماید آشکارکه چه داریم از عقیده
شرارلغتنامه دهخداشرار. [ ش ِ / ش َ ] (از ع ، اِ) مخفف اشرار. || ج ِ شریر بر خلاف قیاس : سحر و ضد سحر را بی اختیارزین دو آموزند نیکان و شرار.مولوی .
شرارلغتنامه دهخداشرار. [ ش ِ / ش َ ] (ع اِ) پاره ٔ آتش که برجهد. شرارة، یکی . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). در استعمال فارسیان شرار به معنی آتشپاره ٔ واحد مستعمل است . (از غیاث اللغات ). سرشک آتش . (دهار). ایژک . آییژ. بلک . ابلک ْجرقه . اخگر <span class=
سرائرلغتنامه دهخداسرائر. [ س َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ سریرة. پنهانیها و رازها. (غیاث ) (آنندراج ). ج ِ سریرة، راز. (دهار) (منتهی الارب ). || در اصطلاح عرفاء سرائر، افنای سالک است در حق و در حال و وصول تام . و نیز گفته شده است از اسمای الهیه است که بَواطن اکوان است . (از فرهنگ مصطلحات عرفاء سجادی ).<b
سرارودلغتنامه دهخداسرارود. [ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سمیرم پائین بخش حومه ٔشهرستان شهرضا. دارای 1000 تن سکنه میباشد. آب آن از قنات و شعبه ٔ رودخانه ٔ شور تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10</span
سرارویلغتنامه دهخداسراروی . [ س َ ] (اِ مرکب ) نام رگی است که چون او را بگشایند خون از سرو روی آدمی کشیده شود و بعربی قیفال گویند. (برهان ). رگی است که فصد آن امراض سر و روی و چشم را نافع است و بیونانی قیفال گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا).
سرارةلغتنامه دهخداسرارة. [ س َ رَ ] (ع اِمص ، اِ) خوبی چیزی . || خلوص . || بهتری و پاکیزگی . || گزین نسب و بهترین آن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || سرارةالوادی ؛ بهترین جای وادی . (منتهی الارب ). رجوع به سرارالوادی شود.
سراریلغتنامه دهخداسراری . [ س َ ] (ع اِ) ج ِ سُرّیّة، بمعنی کنیز : جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). کنیزکی از جمله ٔ سراری با خویشتن برده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چنگیزخان را از خواتین و سراری فرزندان ذکوراً و اناثاً بسیار بودند. (جه
اسرةلغتنامه دهخدااسرة. [ اَ س ِرْ رَ ] (ع اِ) ج ِ سرّ. میانه های وادی . بهترین جای های وادی . (از منتهی الارب ). || ج ِ سریر. تخت ها. اورنگها : ناداهم صارخ من بعد ما قبروااین الاسرة و التیجان و الکلل .|| ج ِ سرار. شکنهای کف دست و پیشانی . (منتهی الارب ) (مو
مسارةلغتنامه دهخدامسارة. [ م ُ سارْ رَ ] (ع مص ) مساره . سِرار. با کسی راز گفتن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (اقرب الموارد). مهامسة. تهامس : با اصحاب خود به طریق مساره گفتند این زمان غیبتی واقع شد. (انیس الطالبین بخاری ص 71).
دعجاءلغتنامه دهخدادعجاء. [ دَ ] (ع ص ) عین دعجاء؛ چشم نیک سیاه . || امراءة دعجاء؛ زن سیاه چشم . (منتهی الارب ). زن سیاه و فراخ چشم .ج ، دُعج . (از اقرب الموارد). || (اِ) جنون . || نخستین شب از سه شب محاق و آن شب بیست و هشتم است ، و دوم آن سرار و سوم آن که شب سی ام باشد فلتة است . (از منتهی الا
جهارلغتنامه دهخداجهار. [ ج ِ ] (ع مص ) در همه ٔ معانی رجوع به جَهْر شود. (اقرب الموارد). || مجاهرة. با کسی رویاروی جنگ کردن . || با آواز خواندن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || دشمنی کردن و دشنام دادن . || آشکارا گردیدن ، و به این معنی بفتح جیم نیز آید. (منتهی الارب ). || (اِ) آشکارا <span
سرارودلغتنامه دهخداسرارود. [ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سمیرم پائین بخش حومه ٔشهرستان شهرضا. دارای 1000 تن سکنه میباشد. آب آن از قنات و شعبه ٔ رودخانه ٔ شور تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10</span
سرارویلغتنامه دهخداسراروی . [ س َ ] (اِ مرکب ) نام رگی است که چون او را بگشایند خون از سرو روی آدمی کشیده شود و بعربی قیفال گویند. (برهان ). رگی است که فصد آن امراض سر و روی و چشم را نافع است و بیونانی قیفال گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا).
سرارةلغتنامه دهخداسرارة. [ س َ رَ ] (ع اِمص ، اِ) خوبی چیزی . || خلوص . || بهتری و پاکیزگی . || گزین نسب و بهترین آن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || سرارةالوادی ؛ بهترین جای وادی . (منتهی الارب ). رجوع به سرارالوادی شود.
سراریلغتنامه دهخداسراری . [ س َ ] (ع اِ) ج ِ سُرّیّة، بمعنی کنیز : جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). کنیزکی از جمله ٔ سراری با خویشتن برده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چنگیزخان را از خواتین و سراری فرزندان ذکوراً و اناثاً بسیار بودند. (جه
حلاج الاسرارلغتنامه دهخداحلاج الاسرار. [ ح َل ْ لا جُل ْ اَ ] (اِخ ) حسین بن منصور حلاج . رجوع به حلاج ، حسین بن منصور شود.
کاتب اسرارلغتنامه دهخداکاتب اسرار. [ ت ِ ب ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کاتب سر. رجوع به همین کلمه شود. || محرر.
لیل السرارلغتنامه دهخدالیل السرار. [ل َ لُس ْ س ِ ] (ع اِ مرکب ) شب آخر ماه . شب بیست ونهم ماه . (میدانی در السامی ). و منه قولهم استسر بمعنی خفی و استسر القمر بمعنی خفی . لیلةالسرار : بر جان من چو نور امام زمان بتافت لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم .<p class="au
استسرارلغتنامه دهخدااستسرار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سریه گرفتن . (منتهی الارب ). استسراء. || پنهان شدن . (منتهی الارب ). نهان شدن . پنهان شدن ماه . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ).
اسرارلغتنامه دهخدااسرار. [ اَ ] (اِخ ) تخلّص حاج ملاهادی سبزواری حکیم . سبزواری . رجوع به هادی (حاج ملا...) شود.