سرخوارلغتنامه دهخداسرخوار. [ س ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) مردم ولی شعار و صاحب اسرار باشد. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ). || شاعر. (برهان ). شاعر صاحب هنر. (آنندراج ) (جهانگیری ).
شیرخوارلغتنامه دهخداشیرخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره . شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف ). طفلی که شیرخورد. (آنندراج ). رَضِع. (منتهی الارب ) :
شیرخوارلغتنامه دهخداشیرخوار. [ خوا /خا ] (نف مرکب ) آنکه یا آنچه شیر بیشه را بخورد. آنکه خون شیر را بخورد. آنکه شیر را بکشد : چو روباه شد شیر جنگی چو دیدقوی خنجر شیرخوار علی .ناصرخسرو.