سردستهلغتنامه دهخداسردسته . [ س َ دَ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) رئیس . قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف ): سردسته ٔ دزدان . سردسته ٔ آشوبگران : به سرکردگی شخصی از ایشان که او را «سردسته » مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرةالملوک
سرگذشتهلغتنامه دهخداسرگذشته . [ س َ گ ُ ذَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) از جان سیرآمده و ترک سر گفته . (غیاث ) (آنندراج ). || کنایه از آزاده و بی تعلق . (آنندراج ) : از سر گذشته اند کریمان و این زمان کو سرگذشته ای که ز دستاربگذرد.
سردستیلغتنامه دهخداسردستی . [ س َ دَ ] (اِ مرکب ) چوبدستی قلندران . (آنندراج ).چوبی که قلندران در دست دارند. (غیاث ) : ای صاف شراب فتنه را خاک تو دردسردستی ما قلندران خواهی خورد. میر الهی همدانی (از آنندراج ). || (ص نسبی ، اِ مرکب )
سردستیفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] عجولانه.۲. چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد.۳. کاری که بر سر دست و فوری و بیدرنگ انجام دهند.۴. آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب: ◻︎ بادهای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴: ۵۷۲).