سردملغتنامه دهخداسردم . [ س َ دَ ] (اِ مرکب ) شخصی که بسیار بدآواز بود. (غیاث ) (آنندراج ). || اطاق چوبی که در دهه ٔ عاشورا نزدیک مسجد یا تکیه برپا میکردند و آن را با شمایل ائمه و بزرگان و قالیچه ها و لوازم درویشی (تبرزین ، شمشاد، کشکول و غیره ) می آراستند و شبها از واردین پذیرائی میکردند و گ
سردمفرهنگ فارسی عمید۱. (ورزش) محلی در زورخانه که مرشد در آنجا مینشیند و هماهنگ با حرکات ورزشکاران ضرب میگیرد و آواز میخواند.۲. جایی که درویشان و قلندران گرد هم جمع شوند؛ خانقاه.۳. [مجاز] قهوهخانه.
سردمفرهنگ فارسی معین( ~. دَ) (اِمر.) 1 - قهوه خانه . 2 - محلی که در آن درویشان گرد هم می آیند، خانقاه . 3 - جایی در زورخانه که مرشد متناسب با حرکات ورزشکاران ضرب می زند و می خواند.
سردگمواژهنامه آزادسِرْدِگُمْ:(serdegom) در گویش گنابادی یعنی گیج و مَنْگ ، پریشان احوال ، حیران و سردرگم
سردمدارلغتنامه دهخداسردمدار. [ س َ دَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) پاتوغدار. (یادداشت مؤلف ). || رئیس و پیشوای مردم . (یادداشت مؤلف ). || پلیس سرگذر. (یادداشت مؤلف ). || نوعی دشنام که پدران و مادران به پسران ناخلف دهند. (یادداشت مؤلف ). سخت رذل و پست . (یادداشت مؤلف ).
سردمزاجلغتنامه دهخداسردمزاج . [ س َ م ِ ] (ص مرکب ) در طب ، مقابل گرم مزاج و حرارتی مزاج : و مردم گرم مزاج را زکام و نزله کمتر از آن افتد که مردم سردمزاج را. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و مردم سردمزاج را [ گوشت بز ] موافق نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).این نعمت جان را که بنا
سردمهرلغتنامه دهخداسردمهر. [ س َ م ِ ] (ص مرکب ) بی محبت . بی رحم . (آنندراج ) (غیاث ) : نمودند کآن رومی خوبچهرچه بد دید از آن زنگی سردمهر.نظامی .مظفر گشت خصم سردمهرش علم بشکست ز آسیب سپهرش . میرخسرو (از آنن
سردمهریلغتنامه دهخداسردمهری . [ س َ م ِ ] (حامص مرکب ) بی محبتی . بی رحمی : چشم بگذار بر من ای سره مردسردمهری مکن به آبی سرد. نظامی .لیلی ز سر گرفته چهری دیدی سوی او به سردمهری .نظامی .بسی گردنان را ز
ورخجفرهنگ فارسی عمید۱. زشت.۲. بیمقدار؛ پست: ◻︎ دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم / که بُد نتیجهٴ طبع ورخج مردارم (سوزنی: مجمعالفرس: ورخج).
دم سردلغتنامه دهخدادم سرد. [ دَ س َ ] (ص مرکب ) که دارای باد سرد است . که هوای سرد دارد. با باد و هوای سرد : شبی دم سرد چون دلهای بی سوزبرات آورده از شبهای بی روز. نظامی . || کسی که سخن بی اثر می گوید. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که
بیماردللغتنامه دهخدابیماردل . [ دِ ] (ص مرکب ) که قلب وی رنجور باشد. مَرِض : فئد؛ بیماردل شدن . (منتهی الارب ). || که عاشق و دلخسته است . که دل او بیمار است : از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست . خاقانی .</
باد زدنلغتنامه دهخداباد زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) با بادبیزن و امثال آن هوا را بقصد خنک شدن بجنبش آوردن ، یا تیز کردن آتش . ترویح : هر آنکسم که نصیحت همی کند بصبوری بهرزه باد هوا میزند بر آهن سردم . سعدی (طیبات ).رجوع به باد شود. ||
سردمدارلغتنامه دهخداسردمدار. [ س َ دَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) پاتوغدار. (یادداشت مؤلف ). || رئیس و پیشوای مردم . (یادداشت مؤلف ). || پلیس سرگذر. (یادداشت مؤلف ). || نوعی دشنام که پدران و مادران به پسران ناخلف دهند. (یادداشت مؤلف ). سخت رذل و پست . (یادداشت مؤلف ).
سردمزاجلغتنامه دهخداسردمزاج . [ س َ م ِ ] (ص مرکب ) در طب ، مقابل گرم مزاج و حرارتی مزاج : و مردم گرم مزاج را زکام و نزله کمتر از آن افتد که مردم سردمزاج را. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و مردم سردمزاج را [ گوشت بز ] موافق نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).این نعمت جان را که بنا
سردمه کردنلغتنامه دهخداسردمه کردن . [ س َ دَ م َ / م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) حمله کردن . (ناظم الاطباء).