سرساملغتنامه دهخداسرسام . [ س َ ] (اِ مرکب ) مرضی باشد که در دماغ ورم پیدا می شود و خلل دماغ ظاهر میگردد و این مرکب است از سر بمعنی رأس و سام بمعنی ورم . شرح قانون و رشیدی نوشته که صاحب این مرض ازروشنی ایذا یابد و بی آرام شود. (آنندراج ) (غیاث ). صاحب قاموس گوید: مرکب از دو کلمه ٔ فارسی است ،
سرسامفرهنگ فارسی عمید۱. (پزشکی) التهاب مغز سر و غشای آن که با تشنج و پریشانحواسی همراه است؛ ورم سر یا دماغ؛ مننژیت.۲. (اسم مصدر) حالت آشفتگی و بیخودی و پریشانحواسی شبیه دیوانگی.
سرسامیلغتنامه دهخداسرسامی . [ س َ ] (ص نسبی ) کسی که مبتلای مرض سرسام باشد. (آنندراج ) : بی نضج دولت او سرسامی است عالم کز فتنه هر زمانش بحران تازه بینی . خاقانی .سرسامی است عالم و عدل است نضج اونضج از دوای عافیت آور نکوتر است .<
مسرسملغتنامه دهخدامسرسم . [ م ُ س َ س َ ] (ع ص ) سرسام زده . مبتلی به سرسام . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به سرسام شود.
سرسامیلغتنامه دهخداسرسامی . [ س َ ] (ص نسبی ) کسی که مبتلای مرض سرسام باشد. (آنندراج ) : بی نضج دولت او سرسامی است عالم کز فتنه هر زمانش بحران تازه بینی . خاقانی .سرسامی است عالم و عدل است نضج اونضج از دوای عافیت آور نکوتر است .<