سرشیبلغتنامه دهخداسرشیب . [ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سرنگون . (غیاث ) (آنندراج ). || مخفف سراشیب : ترا نفس رعنا چو سرکش ستوردوان میبرد تا به سرشیب گور.سعدی .
سرچسبلغتنامه دهخداسرچسب . [ س َ چ َ ] (اِ مرکب ) کاغذی باریک که در یک جانب لعابی چسبنده دارد و نامه هارا لوله کرده بدان استوار کنند. (یادداشت مؤلف ).
سرشبلغتنامه دهخداسرشب . [ س َ رِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، ق مرکب ) کنایه از اول شب . (آنندراج ) : تا به کی از سرشب تا به سحر نالیدن چند خوناب دل و لخت جگر خائیدن .محمدسعید اشرف (از آنندراج ).
سرشبلغتنامه دهخداسرشب . [ س َ ش َ ] (اِ)شاهین و آن جانوری است شکاری . (برهان ) : پیوسته همی گوید آن سرشب تشنه بی آب ملک صبر دهد مر عطشان را. سنایی .نه بیش از کلنگ است سرشب بزورکه سیلی زنانش رساند به گور.ام