سرنجلغتنامه دهخداسرنج . [ س َ رَ ] (اِ) دوایی است که آن را سیلقون (سلیقون ) گویند و در جراحات به کار آید و نفع دهد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سرنجلغتنامه دهخداسرنج . [ س ِ رِ ] (اِ) سنج و آن دو پاره ٔ روی تنک باشد مانند طبق بی کناره و بر پشت آن قبه ای سازند و بندی بر آن تعبیه کنند و بر دست گرفته بر یکدیگر زنند تا بصدا درآید و بیشتر با نقاره و دهل و امثال آن نوازند. (برهان ) (جهانگیری ). و طبق روئین که بر یکدیگر زنند سنج است نه سرنج
سرنجفرهنگ فارسی عمیدگردی سمّی و سرخرنگ که از حرارت دادن مردارسنگ بهدست میآید و در نقاشی، تذهیب، سفالگری، شیشهسازی و نیز به عنوان ضدزنگ برای رنگ کردن اشیای آهنی به کار میرود؛ اکسید سرب.
شیرینجلغتنامه دهخداشیرینج . [ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب شیرینه . شیرینک . سعفه ٔ رطبه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شیرینه شود.
سرنیشلغتنامه دهخداسرنیش . [ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 311 تن سکنه است . آب آن از قنات . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صرنجلغتنامه دهخداصرنج . [ ] (معرب ، اِ) معرب سرنج : به نوبت زدن بهر والا ولنج زده میخ جهل از دو جانب صرنج . نظام قاری (دیوان ص 192).رجوع به سرنج شود.
سرینج آبادلغتنامه دهخداسرینج آباد. [ س ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد سکنه آن 169 تن و آب از رودخانه آواجر است . محصول آن غلات ، توتون ، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4</sp
سرنجهلغتنامه دهخداسرنجه . [ س ِ رِ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 212 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرنجهلغتنامه دهخداسرنجه . [ س ِ رِ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد. دارای 393 تن سکنه . آب آن از قنات ، محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرنجهلغتنامه دهخداسرنجه . [ س ِ رِ ج ِ ] (اِخ ) دهی ازدهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه . آب آن از چشمه و چاه . ساکنین از طایفه ٔ ابوالوفائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرنجلکواژهنامه آزادنام روستایی است از توابع سهرستان ممسنی استان فارس و در 80 کیلومتری شمال غرب شیراز
صرنجلغتنامه دهخداصرنج . [ ] (معرب ، اِ) معرب سرنج : به نوبت زدن بهر والا ولنج زده میخ جهل از دو جانب صرنج . نظام قاری (دیوان ص 192).رجوع به سرنج شود.
زرجونلغتنامه دهخدازرجون . [ زَ ] (معرب ، اِ) زرگون . زرقون . سرنج . اسرنج . سلیقون . سندوقس . اسرب محروق . اسفیداج محروق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).رنگی است که نقاشان بکار برند. رجوع به سرنج شود.
سلیقونلغتنامه دهخداسلیقون . [ س َ ] (معرب ، اِ) بلغت رومی سرنج را گویند و آن رنگی است که نقاشان بکار برند. (برهان ) (آنندراج ). سریقون . (ناظم الاطباء). اسرنج ، سرنج ، زرگون ،زرقون ، سندوقس ، اسرب محروق . (یادداشت بخط مؤلف ).
سرنجهلغتنامه دهخداسرنجه . [ س ِ رِ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 212 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرنجهلغتنامه دهخداسرنجه . [ س ِ رِ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد. دارای 393 تن سکنه . آب آن از قنات ، محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرنجهلغتنامه دهخداسرنجه . [ س ِ رِ ج ِ ] (اِخ ) دهی ازدهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه . آب آن از چشمه و چاه . ساکنین از طایفه ٔ ابوالوفائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرنجلکواژهنامه آزادنام روستایی است از توابع سهرستان ممسنی استان فارس و در 80 کیلومتری شمال غرب شیراز
اسرنجلغتنامه دهخدااسرنج . [ اَ رُ ] (اِ) سلیقون . (سروری ). سیلقون . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ). زرقون . زرگون . زرجون . سندوقس . سرنج . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). اسرب محروق . سرب سوخته است که آن را بتفسانند تا سرخ شود و نمک بر آن کنند. الأسرنج ، آنک محرق و بالکبریت محمر علی مثال زنجفر. (الجماهر بیرو
اسرنجلغتنامه دهخدااسرنج . [ اِ رِ ] (اِ) طبقی باشد بی کناره که از روی سازند و بر پشت آن قبه کنند و بندی بر آن بگذارند و روزهای جشن وتماشا دو تای آن را بدست گرفته بر هم زنند تا از آن آوازی برآید و آن را سنج نیز گویند. (برهان ). || سرنج را نیز گفته اند و آن رنگی باشد معروف که نقاشان و مصوران بکا