سره مردلغتنامه دهخداسره مرد. [ س َ رَ / رِ م َ ] (ص مرکب )پاک مرد و مرد بیغش و بی ریا. (آنندراج ) : من همانا که نیستم سره مردچون نیم مرد رود و مجلس و کاس . ناصرخسرو.زید آن سره مرد مهرپروردکای رحمت
سره مردفرهنگ فارسی معین(سَ رَ یا رِ. مَ)(ص مر.) 1 - جوانمرد، نیکخواه . 2 - کارساز. 3 - برگزیده ، دانا.
شره شرهلغتنامه دهخداشره شره . [ ش ِرْ رَ ش ِرْ رَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در تداول عامه ، پاره پاره (جامه ). (یادداشت مؤلف ). شرمبه شرمبه . شرنبه شرنبه . لقمه لقمه . تکه تکه . رجوع به شرمبه شود.
سره سرهلغتنامه دهخداسره سره . [ س َ رَ / رِ س َ رَ / رِ ] (ق مرکب ) خوب خوب . نیک نیک : اکنون بنشینم سره سره نظر میکنم تا نغزیهای ترا ای اﷲ می بینم . (کتاب المعارف ).
مهرپروردلغتنامه دهخدامهرپرورد. [ م ِ پ َرْ وَ ] (ن مف مرکب ) پرورده به مهر و محبت ودوستی . به عاطفه و وداد و محبت برآمده : زید آن سره مرد مهرپروردکای رحمت باد بر چنین مرد. نظامی .نبرده جوانی جوانمرد بودکه روشن دلش مهرپرورد بود.
سردمهریلغتنامه دهخداسردمهری . [ س َ م ِ ] (حامص مرکب ) بی محبتی . بی رحمی : چشم بگذار بر من ای سره مردسردمهری مکن به آبی سرد. نظامی .لیلی ز سر گرفته چهری دیدی سوی او به سردمهری .نظامی .بسی گردنان را ز
شجاعیلغتنامه دهخداشجاعی . [ ش ُ ] (اِخ ) ابونصر محمدبن محمودبن محمدبن علی شجاع سرخسی معروف به سره مرد. محدث شافعی و فاضل و پرهیزگار و در مذهب شافعی بسیار متعصب بود و در مدافعه از آن اهتمام داشت . وی در ذیحجه ٔ سال 534 هَ . ق . در سن هشتادوشش سالگی در سرخس درگذ
نگون بختلغتنامه دهخدانگون بخت . [ ن ِ گوم ْ ب َ ] (ص مرکب )بدبخت . سیاه بخت . بیچاره . (ناظم الاطباء). بداقبال . (فرهنگ فارسی معین ). وارون بخت . نگون اختر : نگون بخت را زنده بر دار کن وز آن نیز با ما مگردان سخن . فردوسی .وز آن پس که د
للهلغتنامه دهخدالله . [لِل ْ لاه ] (ع ق مرکب ) (از: لَِ + اﷲ) برای خدا. بی غرض شخصی . خدا را. گاه گویند ﷲ را با مزید کردن را و همان معنی خواهند، یعنی قدما با بودن لام در اوّل ، راء نیز به آن ملحق میکرده اند : از بهر ﷲ تعالی فریاد رس . (اسکندرنامه نسخه ٔ آقای سعید نفیس
سرهلغتنامه دهخداسره . [ س َ رَ / رِ ] (ص ، اِ) زر رایج تمام عیار باشد و نقیض قلب است که ناسره گویند. (برهان ) (جهانگیری ). سیم و زر قلب راناسره خوانند و پاک را سره . (آنندراج ) : زرگرفرونشاند کرف سیه به سیم من باز برفشاندم سیم
سرهفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ ناسره] بیغش؛ خالص.۲. پسندیده.۳. پاکیزه.۴. گزیده؛ برگزیده؛ خوب؛ نیکو؛ نغز؛ بیعیب: ◻︎ بپرسید از احوال میش و بره / نیوشنده دادش جواب سره (نظامی۶: ۱۰۶۵).
سرهفرهنگ فارسی معین(سَ رَ یا رِ)1 - (ص .) نیکو، خوب . 2 - خالص ، بی عیب . 3 - برگزیده . 4 - (اِ.) زر تمام عیار.
دوسرهلغتنامه دهخدادوسره . [ دُ س َ رَ / رِ ] (ص نسبی ) صاحب دورأس . دارای دوسر. که دو سر دارد. که دو عضو به نام سر یا رأس بر تن دارد: گشتم سیصد و سه دره ندیدم آدمی دوسره . (یادداشت مؤلف ). || دوجانبه . دوطرفه . دوسویه . از این سوی و آن سوی . || ذهاب و ایاب
خرخسرهلغتنامه دهخداخرخسره . [ ] (اِخ ) ابن فلبسحان . از ملوک عرب ، والی صنعا و یمن ، معاصر هرمزبن نوشیروان . (از حبیب السیر ج 1 چ 1 تهران ص 98).
خورخسرهلغتنامه دهخداخورخسره . [ خُرْ خ ُ رَ ] (اِخ ) نام یکی از عمال اکاسره به یمن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خویسرهلغتنامه دهخداخویسره . [ خُی ْ س َ رِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان چهاردانگه بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 12 هزارگزی شمال هوراندو 27 هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. این دهکده کوهستانی است با آب و هوای معتدل و مایل بگرمی و <