سروافرهنگ فارسی عمید۱. حدیث؛ سخن.۲. افسانه: ◻︎ چند دهی وعدۀ دروغ همی چند / چند فروشی به من تو این سرو سروا (اورمزدی: شاعران بیدیوان: ۲۷۵).۳. شعر.
شروالغتنامه دهخداشروا.[ ش َرْ ] (اِ) دروغ . || بهتان . || گفتار بیهوده و بی معنی و باطل . (ناظم الاطباء).
شیروالغتنامه دهخداشیروا. [ شیرْ ] (اِ مرکب ) شیربا و شله ای که از شیر و برنج سازند. (ناظم الاطباء). شیربرنج . شیربا.(یادداشت مؤلف ). و رجوع به شیربرنج و شیربا شود.
سروادلغتنامه دهخداسرواد. [ س َرْ ] (اِ) کلام منظوم و شعر. (برهان ) (غیاث ). شعر پارسی . (تفلیسی ) : دگر نخواهم گفتن همی ثنا وغزل که رفت یکرهه بازار و قیمت سرواد. لبیبی (از لغت فرس ص 108).زهی به عدل
سروادهلغتنامه دهخداسرواده . [ س َرْ دَ / دِ ] (اِ) قافیه ٔ شعر همچو بهار و نگار و هزار و زمین و کمین و امین . حرف دال در این لغت و لغت ماقبل بنا بر قاعده ٔ کلی نقطه دار است . (برهان ). قافیه باشد. (اوبهی ). قافیه ٔ شعر. (رشیدی ) : به
سروبلغتنامه دهخداسروب . [ س َ ] (هزوارش ، اِ) هزوارش «سروبا» ، پهلوی «سخون » ، سخن (یونکر ص 100). در رسم الخط پهلوی «سروا» هم خوانده می شود. رجوع کنید به سروا. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). به لغت زند و پازند بمعنی سخن باشد و بعربی کلام گویند. (برهان ) (انجمن
خزان خوردهلغتنامه دهخداخزان خورده . [ خ َ خوَرْ / خُر دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) خزان رسیده . پژمرده : گفت که سروا چه خزان خورده ای کاب ز جوی ملکان خورده ای .نظامی .
اورمزدیلغتنامه دهخدااورمزدی . [ م َ ] (اِخ ) از قدمای شعرای فارسی و از اشعار او تنها قلیلی در لغت نامه ها و از جمله در لغت نامه ٔ اسدی برجایست :چند دهی وعده ٔ دروغ همی چندچند فروشی بخیره با من سروا؟یارب مرا بعشق شکیبا کن یا عاشقی بمرد شکیبا ده .روز من گشت از فراق تو شب نو
سرولغتنامه دهخداسرو. [ س ُ ] (اِ) اوستا «سرو» (شاخ جانور). هرن گوید: در اوستا «سروا» (چنگال ، شاخ )، پهلوی «سروب »، «سروو» ، بلوچی «سرونب ، سوروم » (سم )، «سرون » که «سروبن » نوشته میشود در پهلوی بمعنی شاخی (سرویین ) است . و رجوع کنید به سرون . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مطلق شاخ را گویند
تاج العارفینلغتنامه دهخداتاج العارفین . [جُل ْ رِ ] (اِخ ) ابن محمدبن امین الدین . مؤلف سلافة العصر آرد: دریای بیکران علم است و وادی بی پایان فضل در علم و دانش مقامی بلند یافت و عرفان او بر حقیقت دلیلی روشن است پدرش مفتی حنفیه و قطب شریعت بوده .پسر وی در دامنش تربیت یافت و بهترین زیور کمال را حائز گ
سروادلغتنامه دهخداسرواد. [ س َرْ ] (اِ) کلام منظوم و شعر. (برهان ) (غیاث ). شعر پارسی . (تفلیسی ) : دگر نخواهم گفتن همی ثنا وغزل که رفت یکرهه بازار و قیمت سرواد. لبیبی (از لغت فرس ص 108).زهی به عدل
سروادهلغتنامه دهخداسرواده . [ س َرْ دَ / دِ ] (اِ) قافیه ٔ شعر همچو بهار و نگار و هزار و زمین و کمین و امین . حرف دال در این لغت و لغت ماقبل بنا بر قاعده ٔ کلی نقطه دار است . (برهان ). قافیه باشد. (اوبهی ). قافیه ٔ شعر. (رشیدی ) : به
خسروالغتنامه دهخداخسروا. [ خ ُ رَ / رُ ] (منادا، صوت ) ای خسرو. ای پادشاه . شها. ملکا. پادشاها : خسروا، خداوندا. (تاریخ بیهقی ).خسروا بنده را چو دل است .انوری .